Thursday, February 28, 2002

● كشنده تر از همه انتظار بود. بالا و پايين رفتن ها و انتظار كشيدن براي آن روز موعود. روز مهم نبود. عمل مهم بود. پس تصحيح ميكنم: سختتر از همه تهوع انتظار براي ديدن اين بود كه آن را چگونه انجام ميدهي.
ديروز كنكور داشتم. ديگر داشت حالم به هم ميخورد از كنكور: از درس خواندن برايش - از انتظار براي روز امتحان و ديدن اينكه خوب ميشوم يا بد - از حرف زدن درباره اش - از آه و ناله كردن و از به چشم يك "كنكوري"ي مفلوك ديده شدن.

تمام شد! تمام شد!
چه خوب و چه بد چهارشنبه كنكوري ديگري دادم و رفت پي كارش. شب قبلش خيلي بد خوابيدم. نيمه خواب-بيدار بودم. نتوانستم درست بخوابم. حتا با وجود اينكه روزش تا آنجا كه ميشد خودم را خسته كرده بودم و انتظار خواب سنگيني داشتم. خنده دار اين بود كه همان روز تعريف ميكردم كه من از آن آدمهايي هستم كه محال است خوابم نبرد وقتي ميخواهم بخوابم. آن شب طنز جالبي بود. دفعه پيش هم همينطوري شده بود: كنكور قبلي را ميگويم.

تعطيلي روز آخر خوشحالم كرده بود. اضطرابم را كم كرده بود. گرچه صبح امتحان دوباره اضطراب شروع به تپش كرده بود. ولي كمي كه گذشت به خودم تسلط پيدا كردم. رياضي - كنترل - الكترونيك و مدار. ترتيبي بود كه هميشه انتخاب ميكنم. گرچه نشد شهوت ركورد شكني ام را ارضا كنم (همان شهوتي كه چند وقت پيش درباره اش نوشته بودم). اندكي وقت كم آوردم. به خاطر مدار بود احتمالا. گرچه به نظر ميرسد اينطوري بهتر شد.
عصر خيلي بهتر بود. زندگي دوباره شروع ميكرد به خنديدن. تقريبا از ظهر شروع كرده بودم به جيغ و فرياد رهايي كشيدن. زبانش مطابق معمول احمقانه بود. سيگنالش خوب بود. با اينكه اين دومين تستي بود كه تا به حال از سيگنال ديده بودم و خيلي وقتي هم ميشد كه از سيگنال خواني ام گذشته بود ولي نبايد بد شده باشد. الكترومغناطيسش خوب بود. ماشين هم تا وقتي جريان تصميم به ايستادن نميكرد خوب بود. ناراحت شدم از اينكه ماشينهاي DCاش برخلاف چيزي كه ميخواستم حل نميشدند. اما كلا بدك نبود.
بگذريم ... اينها اصلا اهميتي ندارند. مهم اين است كه امتحان تمام شده است و الان من يك موجود آزادم. موجودي كه پس از ماهها حس يك انسان كاملا آزاد به اش دست داده است: ديگر ميتوانم هر چه بخواهم بخوانم - تحقيق كنم - تا دير وقت در دانشگاه بمانم بدون عذاب وجدان و چيزهايي از اين دست (و اگر خواستم ميتوانم به خيال راحت شروع كنم دوباره تاريخ فلسفه غرب راسل را بخوانم بدون اينكه به ساعت و تقويمم نگاه كنم و هزار كار مشابه ديگر!)
به هر حال اميدوارم خوب بشود نتيجه اش. مسلم بدانيد كلي خواهم خنديد اگر خوب شود.


........................................................................................

Sunday, February 24, 2002

● الهام! كامپيوترت درست شد؟!



● كي كجاست؟! كي كجاست؟!

از همه ماورايان سابق (منظورم BBS ماوراست!) ميخواهم كه طي نامه اي IDي آن زمان خود را به علاوه نام و همچنين آدرس اي-ميل اي كه ميخواهند از آن طريق در دسترس باشند برايم بفرستند. مهم نيست چه مدت در ماورا عضو بوده ايد: چه يك هفته و چه سه سال. در ضمن اگر زمان حدودي عضويتتان را هم بنويسيد ممنون ميشوم.
خيلي خوب ميشود اگر بتوانم درصدي از آن جامعه را دوباره بازيافت(!) كنيم.


● فرامكاني - فرازماني - فراجنسيتي!
اولين بار از زبان ركسانا شنيدمش. آنچه تفكر ميبايست باشد. آنچه نوشته ميبايست باشد. آنچه بيان ميشود. آنچه ذهنيت انسان بايد باشد.اينها درستند؟!
يك مثال چطور است؟
فرض كنيد ميخواهيد داستاني بنويسيد. اينكه اين كار چطوري انجام ميشود و شروع كار به چه نحو است كاملا بستگي به نويسنده دارد. بعضيها تنها با يك جمله يا صحنه و حركت خاص داستان را شكل ميدهند. (مثلا ميخواهند بگويند "بودن يا نبودن-مساله اين است." و بعد داستان را حول اين شكل ميدهند.) بعضي ديگر از يك صحنه آغاز ميكنند و آن را بسط ميدهند. نويسندگاني وجود دارند كه ذهنيتي را در نظر ميگيرند و طرحي به وجود مي آورند كه آن را خوب بيان كند.
اكثر مواقع يك نويسنده قبل از نوشتن طرحي از شخصيت - صحنه ها و ... به وجود مي آورد: آدمها را در صفحه ميچيند و حركتهايشان را بيان ميكند. مثلا تصميم ميگيرد الف با ب دشمن باشد - الف و د از هم خوششان بيايد و الي آخر. در اين ميان بايد يك سري انتخابهايي انجام دهد. مثلا انتخاب كند كه زمان داستان چه موقع باشد: تهران 1330و يا لاس وگاس 2002. اينجاست كه زمان و مكان شكل ميگيرد. همچنين او بايد تصميم بگيرد كه شخصيتهايش زن هستند يا مرد. مشكلات يك زن با مرد در جامعه متفاوت است. ذهنيتها هم تفاوت دارند: يك زن اينجوري به مساله نگاه ميكند و يك مرد آنجوري! (در موردش ممكن است بعدا توضيح بدهم.)
خوب ... اين شد يك چيز زمان و مكان و جنسيت دار.
حالا ايده فرازماني-فرامكاني-فراجنسيتي چيست؟
اين ايده -كه پياده سازيش واقعا مشكل است- سعي ميكند تا آنجا كه ممكن است سلطه اين سه بر انسان را از بين ببرد. داستاني كه شخصيت اصليش معلوم نيست زن است يا مرد چون نميخواهد روي زن يا مرد بودنش تاكيدي نشان بدهد بلكه مشغله اصلي اي به نام "انسانيت" در اين وسط مطرح است. داستاني كه ميخواهد از مشكلات اجتماعي انسانها ناشي از ذهنيتهاي غلط دروني آنها پرده بردارد بدون اينكه ماسك تهران - لاس وگاس يا يك روستا را بر چهره داشته باشد. رماني كه نميخواهد با اعلام "پاييز 1368 بود." خود را كهنه كند چون ميخواهد اسطوره باشد.
ميدانيد ... اين به هيچ وجه به معناي نفي رمانها و داستانهاي معمول نيست. اين تنها يك برداشت نوين است. يك برداشت مدرن به داستان نويسي و هنر به طور كلي. برداشتي كه شايد ضعفهايي هم داشته باشد: بسيار سختتر ارتباط برقرار كند.(اكثر خواننده ها به نوعي عمل همذات پنداري و ارتباط دادن بين شخصيتهاي داستان و مصداقهاي بيروني را انجام ميدهند.) جدا از اين نوشتن چنين چيزهايي واقعا سخت است. فكر كنيد ببينيد تا به حال چند اثر اينگونه نوشته ايد؟ خوانده ايد؟ يا اثري (نوشته يا خوانده)ايد كه يكي از اين عوامل را داشته باشد.
همانطور كه نوشتم اسطوره ها تا حدي فرازماني و شايد فرامكاني اند. سيزيف (خوشحال باش آقاي سيزيف!) براي صد قرن پيش نيست. براي پنجاه قرن پيش هم نيست. هم مربوط به صد قرن پيش است و هم پنجاه قرن پيش و هم همين الان.
نمونه هايي از فراجنسيتي هم ميتوانم پيدا كنيم. بعضي از داستانهاي كوتاه اينگونه اند.
اما وقتي قرار باشد بيش از يك عامل از اينها با هم جمع شوند دچار مشكل ميشويم. از چيزهايي كه خودم نوشتم ميتوانم به "اردو" اشاره كنم. اين داستان مسلما از يك واقعه زماندار-مكاندار و با جنسيت الهام گرفته شده است (من كه از خلا مطلب نمي آورم براي نوشتن.) ولي داستان زمان-مكان زدايي شده است به علاوه ابهام در جنسيت.
خلاصه اينطوريهاست. قرار نبود نسخه تجويز كنم. اگر كسي چنين چيزهايي ميشناسد به من خبر بدهد. خوشحال ميشوم.


........................................................................................

Saturday, February 23, 2002

● با كمال احترام و تواضح امروز را روز كنف شدگي خودم اعلام ميدارم.
آخ كه چقدر ميخ شدم! آخ كه چقدر ميخ شدم!
خفه شدم از بس امروز كنف شدم و ميخ شدم و كنف شدم و ميخ شدم!


● امروز شهوت جديدي را دوباره كشف كردم: شهوت ركورد شكستن.
تست داشتم امروز. با چنگ و دندان افتاده بودم بر سر يكي دو درس تا هر چه بيشتر مساله حل كنم. ميخواستم درصد اين درسهايي كه نسبتا خوب زده بودم را بالا ببرم: تا حد ممكن بالا. شايد اگر روي بقيه تستها همان وقت را ميگذاشتم سود بيشتري ميكردم ولي مهم چيز ديگري بود: ركورد شكستن!
ماجرا هنوز ادامه دارد. تا ساعتي ديگر بايد بروم تا بقيه تست را بزنم. دو تا از آنها از آن درسهاي اساسا شهوت برانگيزند! بايد ديد با اين كارها چه بلايي سرم مي آيد. (:


........................................................................................

Thursday, February 21, 2002

● همچنان نرم نرمك جاودانگي را پيش ميروم. از بخشهايي از آن خوشم نيامد. ولي بعضي بخشهايش فوق العاده هستند. جسارت را در آن حس ميكنم و اين خود انگيزه ايست براي جسارت. اما اگر اين انگيزه است پس آن همه جسارت لازمم كجا رفت؟ انگار نوشتنم دوباره بازگشت زده است به دوره استعاره. از اين موضوع خوشحال نيستم.


● حس ميكنم براي فضاي توخالي مينويسم. فضايي كه بي مخاطب شده است. فضايي تهي از جاذب فكر.
مدتي است كه نميتواند بخواندش. نميدانم كي اين كار را دوباره آغاز خواهد كرد. من در اين مدت نوشته ام: آن هم نه كم. ولي حس نوشتن براي يك مخاطب ناوجود را داشته ام. مخاطبي كه نوشته هايم را نميتواند بخواند: براي انساني كه وجود ندارد - براي انساني كه براي هميشه دور است - براي خدايي كه ديده نميشود - براي انسان مرده - براي چيزهايي كه به جهاني ديگر ارجاعشان داده ايم و براي اويي كه هفته اي نيست. كسي چه ميداند. شايد حرف نسيم كاملا غلط بود. او گفته بود ... بماند چه گفته بود. چه چاي داغي ... چه مهماني.


● هوس يك نوشته كاغذي كرده ام. ميخواهم دوباره بر روي كاغذ بنويسم. نه از آن چيزهايي كه هر روز مينويسم. چيزهايي جديد. نوشته هايي خلاق با حواشي خلاقتر. دفعه پيش كه اين كار را كردم تنها لذت بردم. بازي با فكر و خودكارهاي رنگ به رنگ بسيار زيباست و واقعي. وقتي كاغذها را ورق ميزني و به دنبال بخشي از نوشته ات ميگردي تفكر را در زير درستت لمس ميكني. تايپ كردن اينطوري نيست. با اينكه شايد وقتي تايپ ميكنم بهتر و دقيقتر مينويسم ولي روي كاغذ نوشتن (بدون چرك نويس و پاك نويس كردم) طعم خاص خود را دارد. ميخواهم بنويسمش. همه چيزهايي كه در درونم جاري است. كافي است درش را باز كنم تا همه شان بيرون بريزند. ولي منتظرم.


● روزمرگي چيست؟!
آيا روزمرگي تكرار هميشگي كارهايي يكنواخت است؟ كارهايي كه به علت انجامشان نيازي به استفاده از خلاقيت و هوش نداشته باشيم؟
آيا روزمرگي بلد نبودن "جور ديگر" ديدن روزانه است؟ كسي كه نتواند هر روز را به گونه تازه اي ببيند دچار روزمرگي شده است؟
روزمرگي دقيقا چيست؟
اينكه من هر روز كتاب ميخوانم يك روزمرگي است؟ اينكه من هر روز به A,B,C,... فكر كنم يك روزمرگي است؟
اگر A يك انسان باشد آيا دچار روزمرگي شده ام؟
اگر همان يك طرز تفكر باشد چه؟ آيا كانت دچار روزمرگي شده بود؟ و هيوم و ويتگنشتاين و راسل و دكارت و هگل و ارسطو و همه فيلسوفان؟
اگر A آسمان باشد چه؟ اگر من هر شب به آسمان نگاه كنم دچار روزمرگي شده ام؟
سوالم اين است: چه فرايندي روزمرگي است؟ وقتي چه كاري را تكرار ميكنيم دچار روزمرگي شده ايم؟ آيا تكرار فرايند خلاق هم در نهايت به روزمرگي مي انجامد؟ شايد بتوان گفت وقتي خلاقيت به روزمرگي مي افتد كه ديگر خلاقيت نيست. كشف و شهوديست روال دار و مشخص و از پيش مشخص. حرف درستي ميزنم؟
باز هم سوال دارم: چه كسي و چه هنگام متوجه مساله اي به نام روزمرگي ميشود؟
كليتر بپرسم: چه كسي و چه هنگامي متوجه وجود مساله اي ميشود و از آن ميترسد؟
يك فرد هنگامي از چيزي ميترسد كه داراي آگاهي و احساس توام باشد. آن لحظه اي چيزي ميتواند انسان را بترساند كه انسان هم آن را با تمام وجود حس كند (در بطن ماجرا باشد) و همچنين به حدي دانش داشته باشد كه بتواند آينده وضعيت را پيشبيني كند. آن وقت است كه از تغيير ميترسد. كسي كه از روزمرگي ميترسد كه آثار روزمرگي را در خود ببيند و رنج آن را حس كند. همين ديدن يعني دانش داشتن.
و رنج چيزي است كه حس ميشود - آموختني نيست.


● -من خواهان كسب آزاديهاي مشروع خود به عنوان يك انسان آزادم.
-من خواهان كسب آزاديهاي مشروع خود به عنوان يك انسان آزادم.
-من خواهان كسب آزاديهاي مشروع خودم از طريق فرار از همه نيرنگها و دوروييها و چاخانهاي شاخداري است كه ميگويي به عنوان يك انسان آزاد زيينده در جامعه اي مدني هستم.
-تو خيلي از خود راضي و مغرور و متكبر و بالاتر از همه اين حرفها ديكتاتور هستي و خواهان برقراري سيستمي توتاليتر برگرفته از آرمانهاي مطلق گراي خودت بر ذهنيت من هستي. من تو را به هدف نيل به آن چيزهايي كه بالاتر گفتم نميخواهم. پيشته!
-من خواهان كسب آزاديهاي مشروع خود به عنوان يك انسان آزادم.
-خدا -بدون توجه به وجود يا عدم وجودش- ميداند. خدا ميداند كه من ميخواهم آزاد شوم از دست تمام بندها و قيدهاي تو."

اين ترجمه-تاويلي انسانگرايانه (اومانيستي!) از بخش آغازين شعر I want to break free از مرحوم Queen بود. بقيه بخشهايش را تفسير نكردم چون به نفعم نبود. (مثلا اينكه كسي بابت اينكار به من پولي نميداد و همه ميدانند كه ناشران چقدر خسيسند و همچنين دلايلي مشابه... (; )


● من همش رو ميخوام!
من همش رو ميخوام!
و همين الانم ميخوامش!"
شاعر كه يك چنين چيزي گفته. من هم موافقم باهاش. من هم همه اش رو ميخوام و همين الان هم ميخوام. مهم نيست چي هست و چي ميخواد باشه. مهم خواست منه.


● آرين! آرين!
تولدت مبارك!


● و همينطور نگاهي به اين نوشته رامين بيندازيد. يك زماني من و او كارمان اين بود كه دنيا را تحليل كنيم (و البته بعد از مدتي اين دنيا خيلي سريع همگرا شد به يك سري چيزهاي محدود اين دنيا). حالا كمتر اينكار را ميكنيم ولي هنوز كه هنوزه شنيدن يا خواندن نگرشش تامل برانگيز است.
راستي قرار است دوباره شروع كنيم به تحليل اطرافمان. يك چنين پروژه اي داريم انگار! درست ميگم؟!


........................................................................................

Wednesday, February 20, 2002

● يك نگاهي به الواح شيشه اي بيندازيد. يك رمان به صورت online در آنجا نوشته ميشود.


........................................................................................

Tuesday, February 19, 2002

● عجب برفي امشب مي آمد. دانه هاي ريز برف بودند كه به صورتت ميخوردند و از يقه لباست داخل ميشدند و خود را بر گردنت ميفشردند. دوست داشتم قدم ميزدم. ولي بايد برميگشتم. ميخواستم به آنجايي كه هر وقت احساس تنها بودنم با شادي مي آميزد ميرفتم. يك مسير طولاني. دلم ميخواست يخ كرده و بيحس ميرسيدم به پايان مسير. ولي حيف. نميشد. ميبايست به آشيانه خودم برميگشتم. و برگشتم.


● امشب با پديده جالبي مواجه شدم. يك نامه بود: يك chain mail متفاوت.
در اين نامه هر كسي اسم خودش و محل زندگي اش را مينويسد و بعد براي دوستانش كپي ميكند. در نتيجه در هر مرحله فقط اسم يك نفر اضافه ميشود.
اين نامه كلي دور دنيا چرخيده است. 628 نفر قبل از من اين نامه به دستشان رسيده است (و البته فقط اين شاخه خاص). معلوم نيست شروع اين نامه از جه زماني باشد (تاريخ نگاري از وسطهاي ليست شروع شده است) ولي وسطهاي ليست مربوط ميشود به نوامبر سال 2000. اين نامه كلي اين كشور و آن كشور شده است. كاملا چرخش در يك كشور و سپس شوت شدن به كشور ديگر مشاهده ميشود: آمريكا - كانادا - انگليس - آفريقاي جنوبي - ناميبيا - نيوزلند - لبنان و ايران از كشورهاي اين چرخه هستند. (جالب است كه در اين چرخه كشورهاي اروپايي خيلي كمند. مثلا فقط يك نفر از اين ميان در آلمان زندگي ميكند.)
به هر حال نامه شادي آوري بود. خيلي خوشحال شدم از ديدن اين ارتباط انساني! خوشم آمد! (راستي اين نامه را علي برايم كپي كرد.)



● ماشالله شمس الواعظين انگار طرفهاي كاناداست. رفته است سخنراني بكند آنجا. خوب چه ربطي به وبلاگ دارد؟
حسين درخشان او را به ترفندهاي مختلف كشانده است پشت كامپيوتر و اين مدل جديد زندگي اينترنتي را -وبلاگ- نشانش داده است. و او هم بسيار خوشش آمده و چند جمله اي گفته است كه بعيد ميدانم تاريخي شود ولي مسلما كلماتي چون آزادي و ... در آن يافت ميشود.
وبلاگ يك روزنامه شخصي است. روزنامه اي كه كادر اجرايي بزرگي ندارد و يك يا حداكثر چند نفر ميتوانند آن را بگردانند. اينكه هدف واقعي چنين چيزي چيست را تنها نوع استفاده كاربران مشخص ميكند. اما حداقل در تعاريف رسميتر هدف از وبلاگ يكجورهايي ايجاد اتصال است. اتصال به گوشه گوشه دنياي مجازيمان. روزنامه ايست كه سليقه صاحب آن لينكهايش را مشخص ميكند.
در نتيجه چيزي كه من اينجا مينويسم (و البته خيليهاي ديگر) دقيقا در اين تعريف نميگنجد. اما باز تاكيد ميكنم كه در نهايت نوع استفاده اجتماع است كه مشخص ميكند هر چيزي چه مفهومي دارد. (يادم باشد در اين باره يك چيزهايي بنويسم.)
خلاصه اينكه شمس از چنين چيزهايي خوشش آمده است. اينكه او و بقيه فرهنگيان ايران هم وارد اين گود شوند خيلي خوب است. مثلا لذت بخش نبود اگر شاملو روزانه در چنين جايي مينوشت؟ آن هم نه شعرهايش كه بالاخره قابل دسترسي اند - بلكه عقايد و احساسات روزانه اش در قالبي با كمترين استعاره: ذهنيت خالص!
شاملو كه رفت. اما خيليهاي ديگر هستند. چه نويسنده ها و مترجم ها و چه افراد مدل ديگر. مثلا رييس كشور و از آن جمله افراد. چه ميشود آقاي خاتمي شبها قبل از خواب بعد از اينكه قرصهاي آرام بخشش را خورد از آنچه مي انديشد بگويد؟ (خوبي اين كار اين است كه مثل يك سخنراني "از قبل حاضر كردني" نيست و حقيقت شفافتر و خالصتر مشخص ميشود.) راستش لازم هم نيست حتما آدمهاي درشت از اين كارها بكنند. خواندن نوشته هاي خيليهاي ديگر نيز ما را به واقعيت انسانها نزديك ميكند. واقعيت انسانها و رابطه هايشان. رابطه ها! عجب مهم چيزي است اين!


● قبلا هم درباره وبلاگ لامپ نوشته بودم. نگاهي به آن طرفها بيندازيد. بدون توجه به موافقت يا مخالفت اخلاقي اي كه ممكن است با محتويات آن داشته باشيد خنده تان را تضمين ميكنم.


● مدتي است كه حس ميكنم جور ديگري شده است. گويي شادي اش از دست رفته است. خيلي وقت است او را آنطور كه هميشه ميديدم نيافته ام. درست از ابتداي ترم جديد: از كنارش كه رد ميشوم توانش فقط به يك سلام و عليك قد ميدهد. بعدش شر شر خالي ميشود و ميرود. ميرود به جايي كه نميدانم كجاست. نميدانم. شايد اين فقط يك توهم باشد. شابد اشتباه ميكنم ولي تقريبا بعيد ميدانم در اين جور موارد اشتباه كنم. آدمها را خوب از راه دور درك ميكنم. خودم كه اينطور گمان ميبرم.
بعيد ميدانم او اينجا را تا به حال خوانده باشد. ولي چه بخواند و چه نخواند كاش شادي اش دوباره در او بدمد.


● وقتي اينجا مينويسم حس خاصي دارم. حس ميكنم خواننده دارم. حس ميكنم به تصويرسازي اي عمل ميكنم كه ميتواند بسيار خطرناك باشد: يك اشتباه - يك كلمه - باعث ميشود ديگران درباره من جور ديگري فكر كنند. الان توضيح ميدهم:
رابطه هايي كه ما آدمها در اجتماعمان ميسازيم اغلب بسيار سطحي است. من و تو وقتي همديگر را ميبينيم بسيار كم به عمق يكديگر ميرويم. افكارمان معمولا پشت تصاويرمان پنهان ميماند. نميخواهم ارتباط تصاويرمان (كه مشتمل است بر چهره - گفتار و معاني گفتاري رد و بدل شده و تمامي سمبلهاي ديگري كه در يك رابطه منتقل ميشود) را منكر شوم ولي بر اين باورم كه اين بسيار كمرنگتر از آن است كه باعث شود به آن ذهنيت واقعي ديگران چندان نزديك شويم.
من چه كسي هستم؟ خوب ... يك عده اي از شما من را از نزديك ميشناسيد. بعضي از شما هم رو در رو مرا ميبينيد. مثلا چه كساني؟ اينها: الهام - مهسا - عليرضا - بهاره - حسام - اويي كه نميدانم اسمش چيست (و باور كن خيلي همديگر را ميبينيم ولي ...!) - ژاله - آيدين و خيليهاي ديگر. (كساني كه قبلا نامشان را آورده ام را نمي آورم. دليلش هر چه باشد از نوع عدالت نيست. دليل واقعي اش از جنس ضدعدالت است بيشتر.) خوب ... شماها چه تصوري از من داريد؟ "عجيب است ... واقعا انتظار نميرفت اينطوري فكر كنيد" و يا "آه! چه تصور عجيبي ..." يا چيزهايي از اين قبيل. اينها ميتواند واكنشهاي من باشد در صورتي كه ذهنيتتان از ذهنيت من نسبت به جهان را با تصويرتان به من ارايه كنيد.
حال وقتي من آمده ام و از ابزار زباني غيرمعمول اي -يعني وبلاگ- استفاده كرده ام (و نه به خاطر رسانه اش كه به خاطر نوع نگاه من به استفاده از آن) و سعي كرده ام برداشتهايي از اعماق تفكراتم را در اينجا تصوير كنم (بهترين لفظ براي اين مفهوم در اينجا projection است) به علت كم شدن تاثير صورتهاي متداول (عرف و ...اي كه در برخوردهاي معمول داريم و باعث حالتهايي مانند خجالت زدگي - هيجان غيرواقعي و ... ميشوند) ممكن است هر آن برداشت اشتباهي بكنيد و اين باعث شود ديد نه چندان درستي نسبت به من پيدا كنيد.
يك سوال: ديد نه چندان درست نسبت به من چه اشكالي دارد؟!
يك پاسخ: هيچ! هيچ! هيچ!
خسته شده ام! برويد پي كارتان.
[يك روز گذشت و خستگيم در رفت.]
منظورم چه بود از همه اينها؟
منظور خيلي خاصي نداشتم. من در حال "تجربه" هستم. تجربه موقعيتهاي جديد - آدمهاي جديد و ذهنيتهاي جديد. تجربه باعث نميشود من آدم خبره اي شوم در زمينه هاي مختلف. منظورم از تجربه آن چيزي نيست كه نتيجه اش در نهايت تبديل شود به "آدم باتجربه". نتيجه اش زندگي كردن است. كاوش در موقعيتهاي مختلف ممكن اين جهان و از اين سو به آن سو رفتن. اگر غير از اين بكنم در يك نقطه گير كرده ام و در حول و حواشي آن ثابت مانده ام. اينجاست كه ديگر انسان نيستم. يك چيز ديگرم. به هر حال انسان نيستم.
كاري كه در حال حاضر در وبلاگم ميكنم يك تجربه است. اين وبلاگ "ضدخاطرات" تنها واسطه اي براي اين امر زندگي كردن است. وسيله ايست كه در آن ميتوانم انديشه هايي از نوع متفاوت با چيزي كه هر روز از من ديده ميشود (يا بهتر بگويم: اكثر آدمها از من ميبينند) را به نمايش بگذارم. ميخواهم حس نزديك كردن آدمها به مركز خود را تجربه كنم. نميخواهم "ياد بگيرم" و بعدا بدانم نتيجه اش چه ميشود. تنها ميخواهم در اين مسير حركت كرده باشم. فكر ميكنيد به چيزي دست پيدا ميكنم؟


........................................................................................

Monday, February 18, 2002

● چند روز پيش به ذهنم آمد كلي سياست اينجا را عوض كنم. مثلا به جاي اينكه از خودم بنويسم از يكي ديگر بنويسم. مثلا از شما! يا كسي چه ميداند از فردا بنويسم يا چيزي از اين قبيل.
اما به فرض اينكه بخواهم اين كار را انجام دهم نميدانم دقيقا چگونه اين كار را بايد انجام دهم. نوشتن درباره چه چيزي واقعا خوب است؟ ميتوانم درباره ماشينها بنويسم: نه از اينهايي كه ميگويند با رجيستري ويندوزتان چه كنيد تا چه شود. درباره ماشين و انسان (و لابد متوجه شده ايد كه منظورم از ماشين اتومبيل نيست بلكه كامپيوترست) يا از اين دست. ولي كه چه؟ همينطوريش هم به اندازه كافي آلت دست اينها هستم. نميخواهم بيش از اين زير سلطه شان بروم. (تا به حال فكر كرده ايد اگر كامپيوتر را ازتان بگيرند چه بايد بكنيد؟ من به طور مشخص رشته ام را عوض ميكنم.) پس اين هيچي ...
ايده هاي ديگري هم هستند. مثلا اينكه درباره يكي بنويسم. مثلا درباره ات! (بايد بگويم كه تقدم زماني اين ايده قبل از هر ايده ديگري بود.) اما باز هم سوال قبلي تكرار ميشود: چرا اينكار را بايد بكنم؟ جوابي زياد خوبي به نفع هيچ جهتي ندارم. پس فعلا اين كار را نميكنم. ولي خوشم مي آيد از نوشته هايي كه نه درباره خودم و نه درباره اطراف كه درباره يك شخص خاص باشد. فقط يك انسان - آن هم ديگري!


● من بلاگم! من بلاگ سولوژنم!!


● وقتي فهميدمش خيلي ناراحت شدم.
وقتي فهميدم هر زمان كه نگاهت ميكنم "هست" ميشوي و بقيه اوقات نيستي (يا اگر هم باشي من نميدانم چه چيزي هستي) نيستي ات در من شروع به جوانه زدن كرد. آخر چيزي كه وقتي نميبيني اش وجودي ندارد چرا بايد اين همه ذهن من را به خود اشغال كند؟
حيف ... دوست داشتم بيشتر واقعي بودي: حتا اوقاتي كه نميديدمت هم ميبودي.
ولي حالا كه نيستي ... من چه بايد بكنم؟


........................................................................................

Sunday, February 17, 2002

● زندگي ما انسانها چقدر شبيه به هم است؟!
شروع و پايانش خيلي شبيه است. وسطهايش ميتواند متفاوت باشد ولي ... ولي وسطهايش هم شبيه است.


● امروز اتفاق جالبي افتاد. استاد آخر كلاس روي تخته نوشت:
"ايرانويج بهترين سرزمين پروردگار است." (از اوستا)
من كلي لذت بردم. نه به اين خاطر كه ميهن پرستم يا چيزي مثل اين (كه نيستم!) بلكه به اين خاطر كه تقريبا به ياد ندارم كسي اين چنين سر كلاس از عقيده اي غير از مذهبش دفاع كرده باشد.


● گزاره 1:علم پيشرفت ميكند.
گزاره 2:سرعت پيشرفت علم هم زياد ميشود.
نتيجه 1: سرعت پيشرفت علم نمايي است.
گزاره 3: تغييرات نمايي در زمان محدود به مقدار نامحدود ميل ميكنند.
نتيجه 2: در آينده محدود ميزان علم (يا بهتر بگويم: دانش) به ميزان نامحدودي افزايش ميابد.
و اين خطرناك است.
و ما خودمان را در بازي خطرناكي قرار داده ايم.
و از اين كارمان لذت ميبريم.
و دليلي هم ندارد كه حتا به صرف دانستن مرگمان از زندگي صرفنظر كنيم.


● شايد وقتش باشد كه يواش يواش بند و بساطمان را برداريم و برويم وسط بيابان بنشينيم تا گرگها بخورندمان تا علم ديگر پيشرفت نكند. خطرش را احساس نميكنيد؟! بويش مي آيد!


........................................................................................

Saturday, February 16, 2002

ماترياليست! شكست خورده! سوسك!


● آها ...
در جامعه ما يك سري دانشمند وجود دارند كه اسمشان فقيه است. كار اينها اين است كه بيايند و يك معجزه را تفسير كنند. آفرين! اما مشكلشان اين است كه اينها در ده قرن اخير سيستم كاريشان را آنچنان تغيير نداده اند.
تا چند صد سال پيش مردمان گمان ميكردند هر چيزي سنگينتر است سريعتر سقوط ميكند. بعد گاليله آمد و گفت "نخير هم!" و بعدش كپلر بود و نيوتون و لايبنيتز و دكارت و لاوازيه و خيليهاي ديگر. دوران ماقبل آنها خيلي طولاني بود. حدود هزار سالي طول كشيد. اسمش را گذاشته اند "قرون وسطا" كه درست ترش "عصر جاهليت" نام دارد و اين دقيقا مشخص ميكند اوضاع به چه صورت بوده است: همه جا همه جاهلانه فكر ميكردند(فكر ميكردند؟!). رنسانس بود و عصر روشنگري و خيلي چيزهاي ديگر كه غربيان را از مسلمانان جلو انداخت.
آنها كه از جاهليت پريدند بيرون - ما بوديم كه با كله شيرجه زديم درونش. فكر كرديم هر چيزي كه تا به حال فكر كرده ايم درست بوده است و ما هميشه آدمهاي بهتري هستيم و بيشتر ميدانيم و الي آخر. نتيجه اش اين شد كه آن طرف جامعه شناسي به وجود آمد ولي اينطرف هنوز كه هنوز است كساني كه "فكر ميكنند بيشتر ميفهمند" و در نتيجه "ميبايست بر جامعه حكومت كنند" چيزي از چگونگي جامعه شناسي نميدانند. حال آنطرفي ها آمده اند و شروع كرده اند به بررسي مجدد بنيانهاي جامعه شناسي شان ولي ما هنوز كه هنوز است در خواب غفلتيم.
حيف ... هفته پيش بود كه اندك مكاني به نوشته هاي غير فردگرايانه خودم دادم و درباره انقلاب نوشتم. يكي از دوستان بعدا آمد و گفت حرفهاي بودار ميزني يا چيزي مثل اين. ولي من منظورم اصلا آن چنان چيزهايي نبود. من به خودي خود نه از كسي خوشم مي آيد و نه از كسي بدم مي آيد(گرچه بعد از گذشت زمان ديگر "به خودي خود بودن" معنايي نميدهد). جامعه مان را همان طوري كه هست قبول كرده ام ولي جاضر نيستم براي اصلاح آن (به آن سويي كه خودم درست ميدانم) گام برندارم. من در مقام برانداز - تيرانداز يا هيچ چيز ديگري نيستم. يك منتقد غيرحرفه اي هستم (پولي نميگيرم براي اين كار) كه به عنوان يك انسان زيينده(!) در جامعه اش لازم ميبيند و به خود اين حق را ميدهد كه بگويد چه حسي نسبت به اطرافش دارد.
آها ... بگذريم!
خوب چه كار بايد بكنيم ... هر كسي ميخواهد بر يك جامعه حكومت كند بدون توجه به اينكه ملا باشد يا بازاري يا متخصص فرايندهاي اتفاقي ناايستا با ماهيت آشوبي (هاه؟! خوب آدم ميتواند دكترايش را در چنين چيزي بگيرد.) ميايست متناسب با پستي كه دارد تخصص لازمش را هم داشته باشد. چيزي كه بديهي است اين است كه هيچ كدامشان نميتوانند برنامه ريزي اقتصاد كشور را بر عهده بگيرند و همچنين هيچ كدامشان درباره روانشناسي قشر جوان حق اظهارنظر ندارند. خواندن حديث - حفظ بودن دفتر حسابهاي شركت يا دانش رياضي به خودي خود اين ويژگي را به كسي نميدهد. متاسفانه اين نكته ايست كه در كشورمان بهش توجه نميشود و البته بديهي است كه توجه نشود چون موقعيتها كمي تفاوت ميكند كه مورد پسند اصحاب داراي موقعيت نيست.
كاري كه بايد كرد اين است كه كسي كه جامعه شناسي بلد است مدلسازي رياضي ياد بگيرد - كسي كه رياضي خوب بلد است روانشناسي ياد بگيرد و الي آخر. آدمهايي كه قرار است جامعه اي را بگردانند ديگر نميتوانند تك دانشي باشند. تحولات اساسي در سطح جامعه نياز به كساني دارد كه فلسفه - رياضي - جامعه شناسي - گلكاري و مرتع داري و ... را با هم تا حد خوبي بدانند. بقيه ي آدمهاي متخصص تك دانشي بايد بيايند و به اين افراد كمك كنند.


........................................................................................

Thursday, February 14, 2002

● امروز بندهايي از كنوانسيون "رفع هرگونه تبعيض عليه زنان" حقوق بشر را ميخواندم كه ايران به دلايل مختلف سخت دنبال دريافت مجوزش ميباشد. اعضاي اين كنوانسيون ميتوانند با قرار دادن شروطي بر آن قوانين خود را وارد ماجرا بكنند: لزومي به پذيرفتن همه بندها نيست. اما اينكه اين محدوديتها و شرطها تا چه حد ميتوانند باشد خود مساله ايست. ايران ميخواهد اينگونه وارد ماجرا بشود:
"قبول كنوانسيون رفع تبعيض عليه زنان مشروط بر عدم مغايرت با قوانين اسلامي". اين برايم جالب آمد. عدم مغايرت با قوانين اسلامي چيزي است بسيار كلي.
خوب ... چه چيزي اين وسط براي من جالب بود؟ كاري ندارم كدام از اين دو درست ميگويند ولي جور كردن تعبير فعلي از قوانين اسلام و مواد كنوانسيون يك تناقض بديهي است. اگر مطلق گرا باشيم يكي از اين دو را بايد بفرستيم آن دنيا.
به فرض ثابت بودن افراد در ايران دو حالت پيش مي آيد: يا كنوانسيون مورد قبول واقع نميشود يا اينكه افراد نسبي گرا ميشوند. اگر نسبي گرا بشوند متوجه ميشوند در تفاسيرشان تا به حال ممكن است اشتباه كرده باشند و تغييراتي اساسي در حقوق زن و مرد ميدهند.
باز هم اين براي من جالب توجه ترين مورد نيست. اينطوري توضيح بدهم: تابستان امسال جلساتي در دانشگاه داشتيم كه درباره حقوق زن و مرد و كلي چيزهاي مربوط ديگر صحبت ميشد. تقريبا همه به اين توافق رسيدند كه زن و مرد با هم فرق دارند. (بديهي نيست؟!) چيزي كه مشخص نشد اين است كه اين تفاوت جنسيتي نتايجش در يك جامعه به چه صورت خواهد بود تا قوانين (يعني بهينه كننده شباهت الگوهاي اجتماعي و طبيعت انساني) به آن شكل تغيير پيدا كنند. مثلا وقتي كسي مي آيد و ميگويد ديه زن نصف مرد است (و من شنيدم بعضي از فقها اين را رد كرده اند. ولي نميدانم چه كسي.) چرا اينطوري بايد باشد. چرا نصف و مثلا نه 43/23 يا چيزي ديگر. اين موضوعي است كه رويش كم كار شده است. مخصوصا ايرانيها (يا بهتر بگويم مسلمانان) با قوانين ناهمگوني كه دارند ميبايست بيايند و ببيند در يك سيستم multi-agent با موجوداتي heterogeneous ساختارهاي اجتماعي چگوري بايد باشد.


● "آدمها مجبورند بدنشان را با خودشان اينطرف و آن طرف بكشند و اين بدن گاهي بدجوري كم مي آورد."
آدمها بي آنكه بخواهند كلي وابسته به بدن فيزيكيشان هستند. خستگي - فرسودگي - مريضي - نياز به خوردن و آشاميدن و كلا همه مكانيزمهاي بيولوژيكيمان چيزي است كه معمولا دست و پاگيرست. اينكه آنها چه سياستي در مقابل بدنشان اتخاذ كنند خود چيز هيجان آوريست. اگر به ميلان كندرا باشد ميگويد آدم يا كلش همان بدنش ميشود و بدن پرست ميشود و يا اينكه بدنشان را قسمتي زايد از خود ميداند و هميشه از آن بدش مي آيد و در مقابله اي دايمي با آن قرار ميگيرد. اين دو ديدگاه افراطيست. چيز زيادي هم به ما نميدهد (يعني تكليفت را مشخص نميكند كه "حالا كه اينطوري هستم" بايد اينگونه عمل كنم.) ولي حداقل يادآوري اي ميكند به اينكه بدني وجود دارد و كلي ميتواند رويت تاثير بگذارد.


........................................................................................

Wednesday, February 13, 2002

● بعضي وقتها انسان حس عظمتش گل ميكند. نه اينكه خودش را بزرگ بيند. دوست دارد در جريان عظمت قرار گيرد. در يك مراسم باشكوه (با حضور ميليوني آدمهايي كه فرياد ميكشند)شركت كند - يك موسيقي عظيم گوش كند (مثلا چه؟! مثلا Conquest of Paradise از آلبوم
1492ي Vangelis و يا سمفوني 5 بتهوون يا حتا Another Bricks in the Wall IIي آلبوم The Wall از Pink Floyd كه البته اين يكي عظمتش را از يك عده دانش آموز خشمگين وام گرفته است) و يا اينكه در خوانش اثري عظيم شركت كند.
اما هيجان آورتر وقتي است كه شخص علاقه پيدا ميكند اين عظمت را بيافريند. اثر (يا واقعه اي) كه نقص ندارد - فرياد ميكشد و ديگران را ميلرزاند و اين هنگام است كه معمولا دست از پا درازتر ميشود.


● يكي دو روز ديگر كه بگذرد دقيقا دو سال از نوشتن داستاني كه به "توماس" مشهور است (و البته نامي هم ندارد) ميگذرد. درست روز ولنتاين بود كه نوشتمش. سه داستان كوتاه پشت سر هم بودند كه اين يكي از بقيه معروفتر شد و گمانم خيليها از خواندش خوششان آمده باشد. كاش روزنامه فرنود اين داستان را همين روزها چاپ ميكرد. (براي كساني كه نميدانند: فرنود روزنامه اي بود براي خودش با سردبيري (يا چيزي مثل همين) سهيل كه فعلا عمرش را داده است به من و شما.) البته شايد بشود كارهاي ديگري هم كرد. بايد ببينم چه پيش مي آيد. (بهتر بگويم: تصميمم در آينده چه خواهد شد.)
راستي اين جشن ولنتاين هم چيز بيخودي و التقاطي ايست براي ايرانيان. معنايي ندارد چنين چيزي. عوضش بياييد روز تولد رامين را جشن بگيريد هم او خوشحال شود و هم اينكه اداي ارج نهادن به اسطوره هاي خودمان را در آوريم. (رامين! اسطوره! اينكاره!) فعلا هيچ حس خاصي نسبت بهش ندارم. شايد تا يكي دو روز ديگر اتفاقي بيافتد. كسي چه ميداند ...


........................................................................................

Tuesday, February 12, 2002

● آيا ميتوانم موجودي بسازم كه از خودم هوشمندتر باشد؟!


● نوشته ي رامين را خواندم. درباره دهه فجر نوشته بود و مدرسه اش و معلم تربيتي اش. اين را كه خواندم ياد خيليها افتادم: انواع مختلف آدمهاي نامعقول و معقول (يا به قول يكي موجه و ناموجه). اما يكي از اينها بود كه هميشه يادش در ذهنم ميماند. به او ميگفتيم آقاي سالاري. معلم ديني راهنماييمان بود. آن زمان فوق ليسانس روانشناسي داشت. يك فرد مذهبي (طبيعتا - نه؟!) و البته كاملا دوست داشتني. نميتوانم بگويم دقيقا به چه شكل ولي مطمئنا خيلي در ساختار ذهني من تاثيرگذار بود. فردي بود متعادل بود - طنز ميفهميد و ... ديگر چيزي يادم نمي آيد. دوست دارم باز ببينمش. بعيد ميدانم مرا به ياد داشته باشد. ولي اگر يادش بيايد خيلي خوشحال ميشوم. ميخواهم بروم جلويش و بگويم "من هماني بودم كه آنروزها در صندلي مينشست و نگاهتان ميكرد و گمانم ندانيد چه فكرهايي ميكرد و چه نظري درباره تان داشت و الان هم نميدانيد چه فكرهايي ميكند و چه چيزهايي در ذهنش ميگذرد و نظرش راجع به دين و خدا چيست. ميخواهم بدانيد كه تاثيرگذار بوده ايد. همين! خداحافظ!"


........................................................................................

Monday, February 11, 2002

● خواب يك "ظلم" است:
خواب ظلم است چون به همان ميزان رنج ممكن در بيداري درد ميكشي.
خواب ظلم است چون زيباييهايش را نميتواني با خود به دنياي بيداريت بياوري. زيباييهايي فناشده و ناپايدار.
چيزي كه رنجهايش وجود دارند و زيباييهايش ناپايدارند جز ظلم چه ميتواند باشد؟

من اختيار خوابهايم را ميخواهم. دوست دارم دستشان را بگيرم و به بيداريم بكشانمشان. ميشود؟! ميشود؟! ميشود؟! من خوابهايم را ميخواهم.


........................................................................................

Sunday, February 10, 2002

● راستش در زندگي من آدمهايي هستند كه دلم نمي آيد بدون گفتن حقيقت ذهنيتم نسبت به آنها تركشان كنم.
بعضيهاشان آدمهايي هستند كه با افراد مختلف درباره شان صحبت كرده ام. ولي بيشترشان فقط در ذهن خودم زندگي كرده اند. بعضيها فقط كمي بوده اند. بعضيها بيشتر. بعضيها هم هميشه هستند: اصلا جايي در ذهنم براي خودشان دست و پا كرده اند.
بعضي از اينها را هر روز يا هر چند وقت يك بار ميبينم. از بعضيشان خوشم مي آيد از بعضي نه. ولي معمولا آدمهايي هستند كه خوشم مي آيد ازشان. آدمهايي كه برايم جالب نيستند زياد در زندگي ذهنيم واردشان نميكنم.
ولي هيچ وقت نشده بيايم و بگويم من نسبت به شما اين احساس را دارم:
اي X! ميدانيد من خيلي وقتها به شما فكر ميكنم و هميشه ميترسم از اينكه ناراحتتان كنم و هميشه به عنوان كسي كه نظرش حقيقتي بيش از تكرار كلمات ديگران دارد به تان مينگرم؟
و يا ...
آيا ميدانستيد چند وقتي است كه سعي ميكنم بفهمم به چه چيزهايي فكر ميكنيد؟
و از اين دست ... خلاصه جالب چيزي است.


● ديروز برنامه داشتيم برويم توي صف بياستيم. بعدش براي تنوع رفتيم فيلم "اينك آخرالزمان" فرانسيس فورد كاپولا را ببينيم. نمايش فيلم براي خودش پديده اي بود: يك ربع كه از فيلم گذشت آقايي شروع كرد به آموزش فرهنگ درست استفاده از موبايل در سينما: خيلي خيلي راحت پنج دقيقه با موبايل صحبت كرد با صداي بلند به مقصود خريد و فروش و فعاليتهاي تجاري. خوبي اش اين بود كه هيچ از فحش ديگران ناراحت نميشد. علاوه بر آن توضيح دادند كه اين فيلم به زبان "خارجي" پخش ميشود و اشكالي ندارد كسي صحبت كند وسطش.
اما اين فقط بخشي از پديده بود. بخش ديگرش اين بود كه مسوولان پخش فيلم بخش انتهايي و وسط را جابجا پخش كردند. ابتدا بخش آخر ديده شد - بعد چند نفري دفن شدند و بعد ديديم كه آنها تير خوردند و كشته شدند. خلاصه جالب بود. كلي خنديديم - كلي حرص خورديم.


● آيا حيوانات ديگر هم داراي ساختار زباني هستند؟ آيا پارس سگ داراي گرامر است؟ احتمالا در اين مورد تحقيقاتي شده است و نتايجي هم وجود دارد ولي من خبري ازشان ندارم به آن صورت (اين عبارت قبل خيلي چيز بيخودي بود. "خبري ندارم به آن صورت" نشان از يك موجودي ميدهد كه نميداند ولي ندانستن خود را هم اعلام نميكند. خوشم نمي آيد از اين جور بيانها. وضعيت من دقيقا اينطوري نيست ولي خيلي هم بهتر محسوب نميشود. احتمالا يك چيزهايي خوانده ام ولي اگر بپرسند "چه چيزي را كجا خوانده اي؟" نميتوانم نشانه اي بدهم و اين يك جورهايي براي من معادل ندانستن است.)
راستي يك سوال ديگر: اين چيزي كه در پرانتز نوشته بودم مهمتر محسوب ميشود يا قسمت اول؟


● امروز دعوا كردم. گرچه كتك كاري نكردم. حتا داد هم نزدم. لغت زشتي هم گفته نشد(به اين يكي خوشبختانه عادت ندارم!). ولي باز هم اسمش دعواست.
نميدانم ... شايد راست بگويد. شايد يك چيزهايي را راست بگويد. نميبايست به صرف اينكه از كارهايي كه انجام ميدهد خوشم نمي آيد همه اش را نفي كنم. برخوردش با من درست نبود: در اين شكي ندارم. چيزي هم كه گفتم دقيقا همان چيزي بود كه به من گفته بود: همان معنا - همان مفوم. ولي اعصابم را خرد كرد. اين به علاوه يك نمره ناحق يك درس (كه ادعايم ميشود از خود استاد درس (اگر اسمش را بشود گذاشت استاد) بسيار بيشتر بلدم) باعث شد اعصابم به هم بريزد. اما نميخواهم ناراحت باشم. ناراحت هم نيستم ولي خوشحال هم محسوب نميشوم. به قول ركسانا وقتي آدم "عصباني" - "ناراحت" يا چيزهايي مثل اين است دليلي ندارد الكي فراموشش كند. و به قول خودم اين جور چيزها را بايد درك كرد و بعد فراموش كرد و نه فراموشي اي از جنس پوشش گذاشتن (به اين آخري ميگويند نسيان انگاري!). از ياد بردن عصبانيت - ناراحتي و ... ميبايست با تعقل انجام شود. كاش بتوانم اينگونه عمل كنم.
به هرحال اين نوع برخوردها حداقل تا مدت چند ماه وجود خواهد داشت. اما اميدوارم باعث به هم خوردن همه چيز نشود.
(هاه! احتمالا يك عده ايتان ميدانيد دعوا موضوعش چه چيزي ميتواند باشد. بعضيها هم كه در جريان هستيد. ولي بقيه دلشان را صابون نزنند. نه ماجراي يك دعواي بين دوستهاست و نه چيزي شبيه به آن.)


● چند روزي است كه سوالي برايم پيش آمده است:
"آيا آدمي حق دارد نگران ديگري بشود؟!"
يا "آيا آدمي ميتواند نگران ديگري بشود؟"
چرا اين را ميپرسم؟
چون اگر كسي بيايد و بگويد "اين من هستم كه خودم را زندگي ميكنم و نه شماها. پس حق نگراني درباره من را نداريد." چه بايد بگوييم؟ آيا منحصر به فرد بودن زندگي در نزد زنده حق نگراني ذهني ديگران را از بين ميبرد؟ در مورد "جق" ميبايست بگويم كه منتظر جوابي از اين دست نيستم كه بگويد هر انساني آزاد است كه هر كاري كه ميخواهد بكند پس حق اين را هم دارد. ميخواهم ببينم اين حقش ميتواند منشا واقعي و لازم هم داشته باشد؟
سوال سختي است ... چون بعد از آن ميتوان پرسيد آيا اين نگراني ذهنيتي ميتواند به يك عمل هم منجر شود؟ يعني اينكه تو ميتواني به علت نگراني درباره وضعيت شخص ديگري تغيير در حالت (با ديدگاهي سيستمي به كلمه حالت)او بدهي؟


● راستي چرا در نامه قبل از لفظ "جنازه" استفاده كرده بودم؟ چون الان درست مثل همان ناموجود (يا بهتر بگويم يك ناموجود حصولي و يك موجود حضوري با عنايت به اولين و آخرين (تا اين لحظه) اثر همخواني شده.) مذكور هستم-خسته!


● آدمها جنازه هم كه ميشوند بايد يك اعلام حضوري بكنند. من بعد از چند روز دوباره برگشتم: پس لابد هستم. (برگشتم پس هستم؟! جمله خوبي است؟ شايد باشد ... مسلما اگر دكارت ميتوانست يكجوري روي "برگشتن" صحبت ميكرد كارش ساده تر بود. ولي هيچ معلوم نيست آدمها قبلا اينجا بوده باشند كه بخواهند برگردند.) به هر حال مشكل اين بود كه اينترنت نداشتم. نميشود گفت بد بود. اتفاقا احساس كردم يك جورهايي اين مشكل منجر به ترك اعتياد ميشود. من به اينترنت اعتياد ندارم - يا حداقل نوع خاصي از اعتياد را دارا هستم كه البته نميشود گفت بهتر است. مثلا من اگر خانه باشم روزي چند بار وصل ميشوم. (و اگر ملاحظات اقتصادي نبود خيلي بيشتر!) اما نميروم در اينترنت بگردم(مگر اينكه كار داشته باشم!). e-mailام را چك ميكنم و آن را درست مثل شهريار كوچولو كه مجبور بود سياركش را از درختهاي هرز بزدايد از كلي نامه اضافي پاك ميكنم. كل اين ميشود يك فرايند هميشگي و پايدار. ميدانيد ... مساله چيز ديگري است. مساله اين است كه من هميشه منتظر نامه اي هستم. اما اگر بدانم نبايد منتظر باشم لابد مشكلات خيلي كمتر ميشود - نه؟


........................................................................................

Thursday, February 07, 2002

● امروز تولد دوستم بود. هميشه با تولدش مشكل داشته ام. سالهاي پيش هميشه يك ماه اشتباه ميكردم. هميشه فكر ميكردم 17 اسفند به دنيا آمده ولي نگو كه 17 بهمن اين رخداد روي داده است. خلاصه اينكه هميشه دچار مشكل شده ام. امسال خيلي دقت كردم روي اين موضوع. يادم آمد جايي تاريخ تولدش را نوشته ام. چه جالب ... نوشته بودم 17 دي! دوست من 17 دي به دنيا آمده است و من گمان ميكردم 17 بهمن به دنيا آمده است و هميشه 17 اسفند به يادش مي افتادم. اين بار دقيقا همان 17 دي به اش زنگ زدم. چند ماهي بود كه تلفني با هم حرف نزده بوديم. گمانم خوشحال شد. ولي وقتي گفتم "تولدت مبارك!" كلي تعجب كرد. چون تولدش آنروز نبود. اي بابا ... ! باز هم اشتباه شد. دوست من 17 بهمن به دنيا آمده بود و من در تقويمم 17 دي را نشانه كرده بودم و هميشه 17 اسفند يادم مي آمد كه از تولدش يك ماهي گذشته است.
خلاصه اينبار حسابي حواسم بود كه اين تولد را از دست ندهم. يك ماه زودتر جنبيده بودم آخر. چه شد؟ يادم بود كه 17 بهمن -آن وسطهاي جشن انقلاب- يك تبريك درست و حسابي بهش بگويم. اما چه شد نتيجه؟ هيچ! امروز يك دلهره خالص و يك ذهن آشوبه مخصوص دربرم گرفت كه مدتها مشابه اش را نديده بودم. پس باز هم يادم رفت!
ولي با اين حال هنوز هم خيلي دير نشده است -حداقل به نسبت سالهاي پيش:
پويان! تولدت مبارك!


● دلهره شروع شد.
دلهره تمام شد.
ذهن آشوب شروع شد.
ذهن آشوب تمام شد.
همه چيز به خوبي و خوشي گذشت.
من خوشحالم!


........................................................................................

Wednesday, February 06, 2002

● آيا رفتارگراها اشتباه ميكنند؟!
آيا تقليل فضاي بينهايت بعدي ذهنيت به فضايي با ابعاد كمتر رفتاري يك "تقليل" همراه با از دست دادن اطلاعات نيست؟
آيا ذهنيت فضايي redundant به نسبت رفتار است؟
آيا آموزش رفتارها باعث ساختن ذهنيتهاي يكسان ميشوند؟
آموزش چگونه فضاي ذهني را ميسازد؟ از فضاي با ابعاد كمتر به فضاي با ابعاد بالاتر چگونه ميتوان رسيد؟
آيا اين مسير هميشه يكسان است؟
آيا اين بيانگر اين نيست كه انسانهايي با رفتارهاي يكسان داراي ذهنيتهاي متفاوتي هستند؟
معناي وجود ذهنيتهاي متفاوت براي انجام رفتاري يكسان چيست؟ آيا به معناي تفاوت نوع لذتهاي انجام رفتار است؟
آيا شايسته است وقتي رفتارهاي يكسان و ذهنيتهاي متفاوت داريم همه شان را با يك نشانه زباني بيان كنيم؟


........................................................................................

Tuesday, February 05, 2002

● از چيزي كه لامپ درباره مقايسه آمريكا و ايران كرده بود حسابي لذت بردم. نميدانم ديدگاهش چقدر حقيقي است (به هر حال هنوز 100 سال شده كه آن طرفهاست) ولي مسلما خواندنش كلي ايده به آدم ميدهد.


● آهاي!
من كتاب "عقايد يك دلقك"ام را ميخواهم. ماههاست روي ماه اش را نديده ام. الان دست كي هست؟ يك ندايي بدهد هر كه خبري ازش دارد.
راستي ... اين كتاب را حتما بخوانيد. از هاينريش بل است و كتاب قابل تاملي محسوب ميشود. جدا از آن من با بخشي از عقايد دلقك احساس نزديكي شديدي ميكردم. گرچه هميشه مثل او نيستم.


● خيلي زودتر از اين حرفها ميخواستم در اين باره بنويسم. دوست داشتم جمعه اين كار را ميكردم كه بنا به دلايلي كه خودم خبري ازشان ندارم نشد.
يكجورهايي امسال انقلاب اسلامي ايران 23 ساله شد. كم سالي نيست براي آدمها ولي در روند تاريخي يك كشور رقمي محسوب نميشود (گرچه ايران انگار از آن كشورهايي است كه جديدا عادت كرده به دوره هاي خيلي كوتاه مدت). انقلاب چيز عجيبي است برايم-مخصوصا انقلاب اين كشور. نه جزو آن آدمهايي هستم كه بگويم "عجب انقلابي كرديمها! دممان گرم!" و نه جزو آن دسته كه بگويم "عجب پدر و مادرهاي احمقي داشتيم ها!". حداقل به خاطر خود انقلاب. تا 12 بهمن. بعد از آن اما همه چيز فرق كرد.
هر وقت بتوانم از بيرون به اين مساله نگاه كنم يك جور حس عظمت بهم دست ميدهد. عظمت از نوع آميخته با شكوه و حماقت. من تاريخدان نيستم و طبعا قدرت تشخيص تاريخي هم ندارم. نميتوانم بگويم كار كار انگليسيها بود يا آمريكاييها يا خود ملت ايران بود كه اينكار را كرد. هر چه باشد و هر جوري كه ميخواهد باشد من يك چيزهايي را كشف كرده ام:
1- بد تربيت شده ايم: هيچ كسي نميتواند افتخار كند كه انقلاب فرزندان برومند نسل دو و سه و چهار و پنجي عرضه كرده است. خلاصه حتا در معيارهاي آقايان هم تحفه اي نشده ايم.
2-گوسفندانه زندگي ميكنيم.
3-جيبمان خالي است: من بايد خيلي آدم خاصي باشم تا بتوانم عيد بروم پيش دوستم در هاوايي.
4-تحميق شده ايم: كوته فكر شده ايم. البته نميگويم بدترين موجودات دنيا هستيم در اين زمينه ولي چندان چنگي هم به دل نميزنيم.
5-آزاد نيستيم: كافي است برداشتمان از چيزي با برداشت كس مهمي تفاوتي داشته باشد تا روانه زندان شويم يا شلاق بخوريم يا چيزي از اين دست.
6-امنيت نداريم: امنيت دروغ بزرگي است كه با آزاديمان شروع ميشود و با جانمان پايان ميپذيرد. نيروي انتظامي - پليس و همه اينها محافظ تو نيستند - دشمنت هستند و بايد سعي كني از آنها دور شوي.

البته نميخواهم بگويم كه همه چيز بد است و ما تباه شده ايم. مثلا اگر انقلاب نميشد چطوري ميتوانستيم در صف بليت فيلم فجر بياستيم و كلي بخنديم؟! و يا اگر انقلاب نميشد چطوري ميتوانستيم اينهمه حس ايران دوستيمان را گل بيندازيم؟
به نظر من انقلاب ايران في ذاته چيز خوبي بود ولي بعدش اساسا منحرف شد. دو سوال اينجا برايم مطرح ميشود:
1-اين انحراف تقصير كيست؟ آيا صرفا ناشي از يك سري اشتباه پي در پي بوده است يا از قبل برنامه ريزي شده بود؟
2-آيا چيزي از اين دوره ياد گرفته ايم؟ اگر دوباره قرار باشد در چنين شرايطي قرار بگيريم آيا ميتوانيم بهتر عمل كنيم؟


........................................................................................

Monday, February 04, 2002

● شايد مساله چيزي شبيه به همان ماجراي شهريار كوچولو و روباه باشد: مساله اهلي كردن و اهلي شدن. آدمهايي كه اهلي ميشوند و آدمهايي كه فرصت اين كار را نميابند.
شازده كوچولويم را خيلي دوست دارم. هر وقت دلم ميگيرد به يادش مي افتم. دل او هم گرفته بود آخر يك جورهايي.


● نيامده ميگويي اين آمارها را از كجا آورده اي. همين درصدها ديگر! 90 درصد آدمها از 83 درصد قدرت پردازشگرشان استفاده نميكنند و از اين حرفها. شايد لازم بود از اول اين دفتر را ميخواندي. اينجا جور ديگري است. صداي پاي آب كه هيچ - صداي پاي آمار هم به ضدخاطرات راهي ندارد. مهم تصورات است. شايد هم توهمات. به هر حال آنچه "من" مهم تشخيص دهم و "واقعي" در اينجا نوشته خواهد شد.
من - حقيقت - توهم!


● بيشتر آدمها برايم تنها جنبه تجملي دارند: تجملهاي خوب يا بد براي زندگي. ولي بعضي اينگونه نيستند: واقعيتر از اين حرفهايند. حس ميكنم بخشي از من در آنها در جريان است. وقتي با آنها حرف ميزنم اينجا رابطه من و دنياي خارج وجود ندارد. بخشي از من با بخشي ديگر صحبت ميكند. يك رابطه دروني.


........................................................................................

Sunday, February 03, 2002

● پردازنده كامپيوتر شما: پنتيوم 2 گيگاهرتز.

85 درصد مواقع پيچيده ترين كاري كه كامپيوتر انجام ميدهد تايپ نوشته و نمايش پنجره ها و داده هاست. سطح اطلاعات پردازشي در حد صفر ميباشد.
درصد كاربراني كه از كامپيوتر به عنوان يك پردازشگر داده استفاده ميكنند: 10 درصد. (از اينها به نام كاربران با نياز پردازشي نام ميبرم.) (بقيه يا با آن بازي ميكنند - يا در اينترنت ميگردند و يا تايپ ميكنند.)
درصد زماني كه كاربران با نياز پردازشي كاري ميكنند كه نتيجه اش به پردازش داده ها مي انجامد: بين 1 الي 30 درصد.
درصد زمان پردازش در كارهاي با نياز پردازشي: 0.1 درصد.
درصد كساني كه محاسبات پردازشي شان بيش از حل يك مساله با 100 مجهول ميباشد: 5 درصد كاربران با نياز پردازشي.

حالا ...
طول موج در فركانس 2 گيگاهرتز: 15 سانتيمتر.
اختلاف فاز اين سر IC تا آن سرش: 70 درجه.
هاه!


● آدمها وقتي صدايشان در نمي آيد كه مشكلي برايشان پيش آمده باشد: مثلا عقلشان را از دست داده باشند (گرچه ممكن است بيشتر هم سر و صدا كنند ولي زياد حساب و كتابي ندارد.) يا اينكه سرشان بر باد رفته باشد يا اينترنتشان تمام شده باشد. به هر حال اين مورد آخر براي من پيش آمد. فعلا با مورد وسط مشكلي ندارم (و ترجيح هم ميدهم سرم را براي مدتي نگه دارم گرچه جديدا پيشنهادهايي شده است براي تسريع سر به باد دهي كه هنوز نميدانم چه كنمش) و مورد اول هم در هر صورت -چه وجود و چه ناوجود عقل- چندان تازگي اي ندارد.
چند روزي است بي اينترنت شده ام. دفعه هاي پيش كه اين بلا سرم مي آمد فورا ميرفتم و كارت ميگرفتم (و شما غربيها خجالت نميكشيد با يك خط T1 با پهناي باند 1.6 مگاهرتز با فريمهاي 192 بيتي و مشخصات ديگري كه لابد من بلدم (و حالا كه فهميديد بلدم ديگر بقيه اش را نمينويسم چون يادم نمي آيد!) به اينترنت وصل ميشويد و با سرعت جن زده ها (ميخواستم بگويم سرعت "خدا" بعد ديدم چيزهاي سريعتر از اين هم وجود دارد كه بهتر است براي صفت خدا نگه دارم.) همه چيز را اين طرف و آن طرف ميفرستيد؟!) ولي ايندفعه گفتم تحمل ميكنم تا ببينم چه بلايي سرم مي آيد. تازه به كارهاي ديگر ممكن با كامپيوتر (و غير كامپيوتر) بيشتر رسيدم. صبر كنيد ...


● ميدانيد مشكل دنياي ذهني ما چيست؟
مشكلش تقريبا يك چنين چيزي است: منطق دو دويي: خوب بودن و بد بودن - درست و نادرست - راه و ناراه - زن يا مرد - گذشته و آينده - دوست يا دشمن - من يا تو - اينجا و آنجا - داشتن و نداشتن - بودن يا نبودن.
بدي اش اين است كه همه چيز را ميخواهيم يا اينگونه بكنيم يا آنگونه. وسطها را گم كرده ايم. دوست داشتم بيشتر به وسطها نگاه ميكرديم. زندگيهايي كه بين من و تو جاريست بتوانيم نگاه كنيم. ميتوانستيم جريان يافتن خودمان را در عالم ببينيم. اين خيلي خوبتر بود. حيف كه خيلي اينگونه نيستيم.


● يكي دو ساعتي است كه وبلاگهاي چند نفري را -از آدمهاي معروف اين دنياي جديد- ميخوانم. زياد دركشان نميكنم.
راستي از وبلاگ سيزيف خوشم آمد. سري به آن بزنيد. (من فقط اين هفته اش را خواندم و از اين هفته اش خوشم آمد.)


........................................................................................