من کيستم؟!

من کيستم؟

شما کيستيد؟

مرا با شما چه کار؟

 

(بايد  دقت کني که اين نوشته مربوط به چند ماه پيش است! خيلي چيزها فرق کرده اما چون حوصله‌ي نوشتن دوباره‌ي يک متن مفصل را نداشتم -و جدا از آن به نظرم اين متن به حد کافي هيجان‌انگيزست- يک چند مدتي نگاه‌اش مي‌دارم. تنها پايين‌اش کمي تغيير کرده است که لازم است عوض شود.)

 بايد قبول کنم سخت است پاسخ دادن به اين سوال. مي‌دانم که پاسخ‌ام کاملا بستگي به شرايط فعلي‌ام دارم: اين‌که الان خوش‌حال‌ام يا ناراحت، افسرده‌ام يا شاد، آخرين متن‌اي که خوانده‌ام چه بوده است، آخرين کسي که ديده‌ام چه کسي بوده است، چه لباسي پوشيده‌ام و ... همه و همه در اين مقدمه‌مانند تاثير دارد. براي همين، بهترين راه براي شناسايي‌ي من –درست مانند هر شناسايي‌ سيستم ديگري- مشاهده در طول زمان است. اما با اين‌حال، اين نيز کافي نيست. من –به عنوان يک سيستم ديناميکي- آن‌قدر متغير هستم که هيچ وقت نتوانيد مرا به طور دقيق بشناسيد: بهترين مدعاي‌ام اين‌که من نيز خود را نمي‌شناسم.

 

شايد خوب مي‌بود که از خير نوشتن چنين مقدمه‌اي مي‌گذشتم و همه را موکول مي‌کردم به گشت و گذار خودتان در سايت‌ام. اما يک دليل اساسي دارم براي اين‌که چنين کاري نکردم: جلوگيري از سوء تفاهم تا حد ممکن. اگر من بتوانم با نوشتن چند صفحه کاري بکنم که بقيه مرا بهتر بفهمند، چرا اين‌کار را نکنم؟ (گرچه خواهيد ديد که اين دليل يک تناقض کوچک دارد.)

 

دوباره از ابتدا: من کيستم؟!

 من، زياد سن‌اي ندارم: بسته به زمان به روز شدن اين سايت 21 يا 22 سال دارم (يعني اين‌که تولدم بسيار نزديک است!). دانشجوي‌ام: دانشجوي يک رشته‌ي مهندسي. چه رشته‌اي؟ ديگر در اين مرحله خيلي فرقي ندارد ولي مي‌شود گفت مهندسي برق. گرچه اگر يک مقدار شرايط فرق مي‌کرد (مثلا در ايران نبودم) ممکن بود علم کامپيوتر (CS) بخوانم. در ضمن،‌ اگر موقع انتخاب رشته يک مقدار اعتماد به نفس بيش‌تري مي‌داشتم،‌ ممکن بود فيزيک مي‌خواندم ولي چون تقريبا نااميد بودم از اين‌که کاري اساسي در چنان رشته‌اي بکنم، ترجيح دادم به اين طرف‌ها بيايم. با اين‌حال الان کاملا خوش‌حال‌ام از رشته‌ام! هر انتخابي باعث تغيير در مسير زندگي مي‌شود و ممکن است مسير زندگي‌ي فرد را به طور کامل دگرگون کند اما اين بدان معنا نيست که تنها يک انتخاب برتر و بهينه در هر لحظه وجود دارد. بس است! حرف‌هاي دقيق‌تر بماند براي جاي خودش!

 

علاقه‌مندي‌هاي‌ام؟ خوب! بهتر است اين‌طوري بگويم:

مساله شما چيست؟ مساله‌ي من شناخت است! من مي‌خواهم بيش‌تر بدانم، آگاهي‌ي عميق و جامع‌اي داشته باشم و بميرم! همين! بد گفتم ... من مي‌خواهم بفهمم انسان در اين دنيا دقيقا چه غلطي مي‌کند. خيلي بهتر شد! از بالا به پايين: چرا جهان‌اي وجود دارد که انسان در آن هستي يافته باشد؟ (مي‌بينيد؟ وجود/هستي. اين خودخواهي‌ي انساني‌ي من است که اگر نمي‌خواستم نشان‌تان بدهم حتما فکري به حال‌اش مي‌کردم)، انسان قرار است در اين جهان چه بکند؟، انسان چگونه جهان‌اش را مي‌شناسد؟ و ... و ... تا اين‌که برسيم به ريزه‌کاري‌هاي مهمي چون فلان رفتار در يک رابطه‌ي عاشقانه به چه معناست و خلاصه از اين قبيل. در طول زمان بين اين سوال‌ها سيرکرده‌ام: بعضي وقت‌ها ريزه‌کاري‌ها براي‌ام مهم بوده‌اند و گاهي نيز کليت‌هاي فراجهاني.

چه؟ اين‌ها خيلي شبيه به فلسفه هستند؟ بله!‌ بخشي از اين‌ها در يک تقسيم‌بندي‌ي سردستي، فلسفه محسوب مي‌شود و البته ترکيب‌هاي‌اش با جامعه‌شناسي، روان‌شناسي و کلا علوم انساني. پس بخشي از علاقه‌مندي‌ي من مشخص شد: من به علوم انساني و به طور خاص فلسفه علاقه دارم. اما اين توصيف يک عيب بزرگ دارد و آن اين‌که فقط بخشي از ماجرا را مشخص مي‌کند. بخش ديگر اين‌گونه است: من بر آن‌ام که اين‌ها را تا حد ممکن به علوم تجربي نزديک کنم. يکي از خنده‌دارترين کارهاي ممکن براي انسان، توضيح دادن فراطبيعي پديده‌هاي طبيعي‌ست! شناخت نحوه‌ي شناخت انسان از محيط اطراف‌اش بدون توجه به داده‌هاي زيست‌شناختي مضحک است. پس من سعي مي‌کنم اين شناخت‌ام را تا حد ممکن به علوم تجربي و به عبارت بهتر با مدل‌هاي رياضي قابل بيان کنم. بديهي‌ست که من صاحب فرمول طبيعت نيستم ولي سعي کرده‌ام خود را تا حد ممکن طوري حرکت دهم که به اين هدف‌ام نزديک‌تر شوم. براي همين، من ممکن است تبديل به يک ماشين گزاره‌هاي منطقي شوم که اين تا به حال اعصاب خيلي از دوست‌هاي‌ام (و البته خودم) را به هم ريخته است. با اين‌حال اين بدان معنا نيست که من موجودي خشک و بي‌احساس‌ام – حتي يک جورهايي برعکس!

قبل از ادامه خوب است که خيلي سريع بگويم که از ادبيات و به طور خاص داستان خوش‌ام مي‌آيد. شعر زياد نمي‌خوانم و عقايدم در مورد شعر نوگراست. نکته‌ي مهم ديگر هم اين است که من به نوشتن عشق مي‌ورزم. عشق مي‌ورزم چون بسيار دوست‌اش دارم و عشق مي‌ورزم چون از نوشتن رنج مي‌برم. فکر کنم اکثر اين سايت قرار است به نوشته‌هاي‌ام اختصاص داشته باشد: داستان‌ها، شعرها، مقاله‌ها و البته وبلاگ! اگر نقاشي مي‌کردم، حتما نقاشي‌هاي‌ام را نيز مي‌گذاشتم ولي متاسفانه نمي‌توانم چنين کاري بکنم.

 

چرا وبلاگ مي‌نويسم؟ نمي‌دانم! هيچ وقت دقيقا نفهميدم. احتمالا ابتدا براي‌ام يک تجربه‌ي جديد بود (البته منظورم نشر اينترنتي به صورت روزانه است وگرنه مدت بيش‌تري هست که به شکل خصوصي‌تري نيز مي‌نويسم)، پس از آن بعضي چيزهاي‌اش زير زبان‌ام مزه مزه کرد (مثلا اين‌که خواننده داشته باشم و تاثير نوع نوشته‌ام بر تعداد بازديدکننده‌هاي روزانه را ببينم و يا اين‌که کسي در جايي ديگر به نوشته‌ي من ارجاع داده باشد و از اين قبيل) و بعد از مدتي، چيزهايي ديگر. درباره‌ي اين آخري توضيح مي‌دهم: حس کردم وبلاگ باعث نوعي نزديکي‌ي خاص با بعضي از دوست‌هاي‌ام –و به طور خاص بچه‌هاي دانشگاه- مي‌شود. با بعضي‌ها که تا آن موقع تنها سلام و عليکي داشتم،‌ رابطه‌هاي عميق‌تري برقرار کردم. حس کردم اين آدم‌هايي که هميشه مي‌بينم و تنها به شکل يک صورت ظاهري در ذهن من تجلي پيدا مي‌کنند، موجوداتي عميق‌تر و فراتر از اين حرف‌ها هستند. خوب ... همه‌ي آدم‌ها (يا به هر حال تعداد قابل توجهي) اين‌گونه‌اند ولي بايد شناخت‌شان و اين شناخت مفت به دست نمي‌آيد. پس از مدتي،‌ عملا مخاطب داشتم و مخاطب‌ام اغلب، بچه‌هاي دانشگاه‌ام بودند و چند نفر ديگر از دوست‌هاي ديگر که از قبل با آن‌ها دوست بودم (و يا شايد هم تنها آشنا بودم) و يا معدودي از بچه‌هاي جامعه‌ي وبلاگي‌مان. اما شرايط عوض شد ... به جايي رسيد که نه همه، ولي درصد قابل توجهي از نوشته‌هاي‌ وبلاگ‌ام مخاطب خاصي پيدا کرد:‌ يک آشنا که به تدريج پررنگ شد!

نمي‌دانم از کي اين وبلاگ را مي‌خوانيد (البته در آدرس قبلي‌اش) ولي اگر از قديم‌تر با من بوديد، حتما به خاطر داريد که مدتي ننوشتم: بيش از 3 ماه. خوب ... آن زمان لابد يک اتفاق‌هايي افتاده بود که به اين نتيجه رسيدم که نوشتن‌ام کار بي‌خودي است. اصلا در ابتدا شک کردم که چرا بايد بنويسم. مدت‌ها ننوشتم يا کم نوشتم. اما به تدريج شروع کردم به نوشتن – در همان دفتر خاطرات قديمي. خوب، خيلي خوب بود. لازم بود يک مدتي تنهايي. تنهايي عذاب‌آوري بود، شايد بعدا بيش‌تر درباره‌اش نوشتم ولي نه حالا! مي‌داني ... بخشي از مشکل اين بود: زماني که سال‌ها پيش شروع کردم به نوشتن به خودم قول دادم که سانسور نکنم. کار سختي است ولي با تجربه ياد مي‌گيري که سانسور نکني – چه در نوشتن و چه در فکر کردن. ولي رفتاري که من در وبلاگ داشتم دقيقا چنين چيزي نبود. يک چيزهايي را سانسور مي‌کردم. به اين معنا که هر چيزي را که در ذهن‌ام مي‌گذشت نمي‌نوشتم. از طرف ديگر با دانستن اين‌که وبلاگ‌نويسي وقت آن يکي دفتر خاطرات‌ام را تنگ مي‌کرد به راحتي مي‌توان به اين نتيجه رسيد که من کم‌تر توانستم به صورت کاملا شفاف ذهنيت‌ام را بيان کنم. نتيجه اين شد که حرف‌هاي زده نشده آخر سر منفجر شدند و من در نوشتن وبلاگ شک کردم و ديگر ننوشتم‌اش.

خوب ... اين دفعه به خودم قول داده‌ام که ديگر اين کار را نکنم. پايه‌ي کارم را ديگر وبلاگ نخواهم گذاشت، بلکه سعي مي‌کنم تا حد ممکن به آن دفتر خاطرات توجه کنم. دقيقا به همين دليل، بخش‌هاي جديدي مثل داستان و شعر و ... به اين سايت اضافه شدند که عملا محصولات آن دفترم هستند. در ضمن بايد بگويم که سعي مي‌کنم که از فيلتر سانسور استفاده نکنم. گرچه نمي‌توانم قول بدهم که آيا ممکن است نوشته‌اي از نظر سياسي باضرر نيز در اين سايت ببينيد يا نه. به هر حال سعي مي‌کنم چيزي را حذف نکنم.  از طرف ديگر، نکته‌ي بسيار مهم ديگري که بايد بگويم اين است: آها! صبر کنيد پاراگراف عوض کنم - مي‌گويند نوشته‌هاي وسط پاراگراف به خوبي خوانده نمي‌شوند.

آهاي ملت! اگر قلب شما ضعيف است،‌ اگر نگران ايمان‌تان هستيد،‌ اگر از يک شک‌گرا مي‌ترسيد،‌ اگر مسايل جنسي اساسا براي‌تان مضر است طرف‌هاي اين سايت پيداي‌تان نشود! مثلا اگر روزي يک عکس پورنو ديديد، يا اگر يک روز شروع کردم به شک کردن در تک تک گزاره‌هاي دين و ايمان‌تان و يا دروازه‌ي جهنم را در صفحه‌ي اصلي سايت ديديد، تعجب نکنيد! (البته از اولي به شخصه خوش‌ام نمي‌آيد ولي از آن‌جا که اين روزها به دليل اين شيوه‌ي حکومت‌داري آقايان تبديل به حساس‌ترين بحران اخلاقي جامعه و البته بهترين معيار براي انتخاب بهشت‌/جهنم از طرف آن‌ها شده است، لازم بود حتما ذکرش کنم.)

 

خوب ... نمي‌پرسيد چرا دوباره شروع کردم به وبلاگ نوشتن؟

چون مدت زيادي‌ست که دوباره شروع کرده‌ام، سوال بالا بي‌معناست! جدا از آن دليل قبلي (که اين بود: دليل‌اش يک چنين چيزي است: مي‌خواهم بتوانم روزانه براي او بنويسم! همين!) ديگر به همان صورت معتبر نيست! چه کار کنم؟!