داستان‌هاي والنتاين

 (1)

صبح روز والنتين، قبل از اين‌که دو تا همسايه‌ي سوگلي چپ و راستي‌اش بيدار بشوند از خانه زد بيرون و توي صندوق پستي هر كدام‌شان ‌يك پاكت انداخت. اما چون همسايه روبرويي‌اش تاحالا چندان محلي به او نگذاشته بود از اين هديهها نصيبي نبرد. چند بسته ديگر هم بايد به جاهاي ديگر ميانداخت، براي همين به خيابان مجاور رفت. موقعي كه برميگشت همسايه روبرويي‌اش را ديد كه بستهاي به صندوق پستي‌اش مي اندازد.

***

(2)

زندگي بسيار جالب است. در خياباني كه جان زندگي مي‌كرد، همه خانهها به مانند خانه او ويلايي بودند. خانه لورا و سيمون هم دو طرف‌اش بودند، يكي چپ و يكي راست. روبروي خانه شان هم، جين زندگي مي‌كرد. اينها از بچگي با هم بودند. گرچه آن اوايل با لورا بيشتر صميمي بود. او هر روز به خانه لورا كه كمي از او بزرگتر بود مي رفت و در آن جا با لورا و دوستان دبستاني‌اش عروسك بازي مي‌کرد. يعني او را وا ميداشتند كه عروسك‌بازي كند، او هم بدش نمي آمد.

چند سال كه گذشت از سيمون خيلي خوشاش آمد. اين همسايه سمت چپي‌شان خيلي خوشگل بود. حدودا 16 ساله بود كه با سيمون 14 ساله دوست شده بود و هر روز با هم به دبيرستان مي رفتند و با هم برميگشتند. از هر بهانهاي هم كه مي‌شد استفاده مي‌کردند تا با هم تنها باشند. بارها شده بود كه وقتي جان از خانه بيرون مي رفت تا سيمون را بردارد و ببرد بيرون، جين را ميديد كه پشت پنجرهاش نشسته است و آن دو را نگاه مي كند. جان فكر مي‌کرد اينها از روي حسودي اوست. ولي هيچ دليلي هم براي اين عقيدهاش نداشت. شايد فقط اين‌که سيمون زيباتر از جين بود اين تفكر را در او ايجاد كرده بود. با اين وجود جين نسبتا زيبا بود ولي تاحالا كسي نديده بود پسري با او بگردد. شايد به اين خاطر كه خيلي خجالتي و آرام بود - خيلي هم درون گرا. در هر صورت براي جان، سيمون خوشگله اهميت داشت، نه كس ديگر.

دوستي جان و سيمون بيش از يك سال دوام نداشت، چون فقط يك هفته به تولد 17 سالگي او مانده بود كه سيمون را با لوك، برادر 19 ساله لورا، ديد كه خيلي صميمانه دست در گردن هم انداختهاند و به سمت سينما ميروند. بعد از اين ماجرا بود كه تا مدتها از دخترها بدش مي آمد. چه از سيمون، چه از لورا. اين وضعيت يك سالي دوام آورد تا اين‌که روز والنتين شد. سالهاي پيش صبح زود كوله پشتي‌اش را پر كارت هاي مخصوص تبريك والنتين و بستههاي شوكلات مي‌کرد و به خانه همه دوست دخترهايش چه خيلي نزديكها و چه آنهايي كه فقط يكي دو بار باهاشون بيرون رفته بود مي رفت و يكي يك بسته شوكولات و كارت تبريك به صندوق پستيشان ميانداخت.

ولي امسال تصميم گرفت به هيچ كس هديهاي ندهد. آن روز صبح، زودتر از هر موقع از خانه بيرون رفت. نمي خواست كسي را ببيند - به هر حال هنوز هم با دخترها سلام و عليك داشت. و درست همين موقع بود كه اتفاق جالبي رخ داد. جين شاخه گلي به صندوق پستيشان انداخت و متوجه نبود كه جان درست پشتاش هست و قطرهاي‌ اشك روي گونهاش ميرقصد.

 

***

(3)

توماس

 

توماس پسر خيلي خوبي است. بيش از آنچه بتوانيد تصور كنيد. به خاطر همين خوبي‌اش هم هست كه همه دوست اش دارند - آزارش به كسي نمي رسد. شش ماهه كه بود تا آنجا كه ميتوانست كم گريه مي‌کرد. فقط در مواقع واقعا ضروري مثلا موقعي كه خودش را خيس مي‌کرد. البته هيچ كس نفهميد كه دليل كم گريه كردناش، خوبي اوست. سه ساله كه بود پسر خاله 4 سالهاش را خيلي دوست ميداشت. براي همين هر روز كه ميگذشت، اسباببازيهاي صندوق اسباببازي توماس كمتر مي‌شد و مال جرج بيشتر. راستي نگفتم كه توماس بچه خيلي درسخواني هم بود. ولي همين خوبي بيش از حدش نگذاشته بود زياد سوگلي معلمهايش بشود. آخر هر بار كه روزنامه ديواري ميساخت - معلم ها از اين خوششان مي آيد- به جاي نام خودش، نام ديگران را روي روزنامه مي نوشت. آخر آن ديگران از او اين را خواسته بودند. كمي بزرگتر كه شد همه فهميدند توماس فوتباليست خوبي هم هست. دليلاش هم اين بود كه هميشه خيلي خوب مدافعان حريف را جا ميگذاشت و وقتي همه چيز براي گلزدن آماده بود، توپ را به يارش ميداد. يارش هم معمولا از هر دو يا سه موقعيت گل، يكي‌اش را گل مي‌کرد. در نتيجه يار او به عنوان بهترين بازيكن مسابقات بين مدارس شهرشان شناخته شد.

توماس وقتي به دانشگاه مي رفت نيز پسر خيلي خوبي بود. خيلي هم باسواد بود. استادها هم دوستاش داشتند، چون هر سال يك مقاله از او چاپ مي‌شد. اين براي استادها خيلي باارزش بود. يك مقاله در سال براي يك نفر خيلي خوب است، حتي براي دوره فوق العاده همسالهاي توماس كه سالي 7يا 8 مقاله ميدادند. استادها بر اين باور بودند كه اين دوره واقعا استثنايي است چون تعداد مقالات منتشر شده آن، دو برابر دورههاي ديگر بود. حتما اگر بهشان مي‌گفتند كه نصف اين مقالات را توماس مي نويسد و به دوستانش مي دهد از تعجب شاخ در مي آوردند.

تا فراموش نكرده‌ام بگويم كه دخترها هم از توماس خيلي خوششان مي آمد. چون معمولا توماس خوب و مهربان حرف دل آنها را گوش مي‌کرد و دوستي آن دخترها با پسر مورد علاقهشان را جور مي‌کرد. جالب اين جاست كه پسرها هميشه بر اين باورند كه آنها هستند كه به دنبال دخترهايند و نه برعكس، ولي حتما از وجود كساني مثل توماس بيخبرند.

توماس پسر خيلي خوبي است-سرشار از محبت. او هميشه دوستاناش را ابتدا در نظر مي گيرد و بعد به خودش فكر مي كند. توماس روزي متوجه شد كه با در نظر گرفتن عواطف و احساسات همه دوستاناش، مي تواند به يكي از دختران دانشگاه دل ببندد. براي همين تصميم گرفت كه روز والنتين اين احساساش را نشان بدهد. مطمئن بود كه با اين كار هيچ كس ناراحت نمي شود. براي همين بعد از اين‌که صبح زود يك دسته گل رز و يك كارت تبريك بدون امضا جلوي در خانه دختر گذاشت، در پوست خود نميگنجيد. شايد فكر مي‌کرد با اين كار دل دختر را به سوي خودش جلب خواهد كرد. ولي فكر ميكنم خيلي ناراحت شد وقتي بعد از ظهر متوجه شد كه اين بار چه كار اشتباهي كرده است كه نام خود را بر روي كارت ننوشته بود. آخر اولين و آخرين دختر مورد علاقهاش - دختري كه هيچ كس به او دل نبسته بود - تصور كرده بود كه مارك آن دسته گل را برايش آورده بود و در نتيجه آن دو شب خوشي را با هم گذراندند. بدون توماس !

 

[دوشنبه 25 بهمن ماه سال 1378]