Friday, March 29, 2002

● از ماشين پياده ميشوم. بايد به آن سوي خيابان بروم. کمي جلو ميروم تا به خط کشي برسم. چراغ عابر٬ قرمز است. نور قرمز-نارنجي خورشيد مستقيم به چشمهايم ميخورد. به زمين چشم ميدوزم. لکه اي جلويم روي زمين پخش شده است. به نظر ميرسد روغن ماشين باشد. کمي آن طرفتر هم حجم بزرگتري از همان بر روي زمين ديده ميشود. قدمي به عقب بر ميدارم.
ناگهان چيزي به بازوي راستم برخورد ميکند-خيلي آرام. يک همشهري است. مردي است پنجاه ساله. شايد هم بيشتر. عينکش توجهم را جلب ميکند. يکي از شيشه ها٬ آن قدر نمره بالايي دارد که حتي لازم نيست دقت کني تا اين را بفهمي. آن ديگري معمولي به نظر ميرسد. بايد حتما دقت کني تا حدود شماره اش را حدس بزني. دقت نميکنم.
ميگويد: «ممکنه مرو به اون طرف ببريد؟»
نگاه از صورتش برميکشم و پاسخ ميدهم:
-«بله! خواهش ميکنم.»
لحظه اي سکوت ميکند. دوباره ميگويد: «من خوب نميبينم. ميشه منو از خيابان رد کنيد؟!»
دوباره به صورتش نگاه ميکنم. بچه گانه است. بخشهايي از صورتش اصلاح شده ولي بر بخشهايي از آن هنوز مو کوتاه نشده ديده ميشود. اما اينها اصلا در مقابل عينکش به چشم نمي آيند.
-«بله!‌ صبر کنيد چراغ سبز شود. بعد ميبرمتان.»
چراغ همان موقع سبز شد. صبر ميکنم تا ماشينهايي که از سمت مقابل مي آمدند رد شوند. سپس دستم را حلقه ميکنم و درست مانند عروسي او را به ميان خيابان ميبرم. کمي لق لق ميخورد. حتما لازم بود بگيرمش.
به آن سمت خيابان ميرسيم. دستم را شل ميکنم. اما او بازويم را محکم گرفته است. دستم را ميکشم. آزاد ميشوم. او فورا جلو ميپرد و گردنم را ميگيرد. فشار ميدهد. نميدانم چه بايد بکنم. پيرمرد بچه تر از آن برايم بود که انتظار چنين چيزي را داشته باشم: غافلگير شدم. دو دستم را بي اختيار به سمت گردنم حرکت ميدهم و دستهاي او را ميگيرم. تکان نميخورند. نفهميدم چند ثانيه گذشت که متوجه شدم اينگونه از پسش بر نمي آيم. دستش را ول ميکنم و با مشت به شکمش ميکوبم. انتظار ندارم فايده چنداني داشته باشد. ولي فورا اثر کرد چون دستهايش را از دور گردنم آزاد کرد. قدمي عقب ميرود. و ناگهان روي زمين پخش ميشود. چند گام عقب ميروم. گردنم را کمي مالش ميدهم. شديدا درد ميکند. حس تعجب و تنفر با هم بر من حاکم است. به او که بر لکه روغني افتاده مينگرم. منتظر ادامه اين نبردم. اما بلند نشد. اما بلند نشد چون ... نميتوانم باور کنم. آن لکه روغن نبود٬ خون بود. حسابي ميترسم. جلوتر ميروم. خم ميشوم. عينکش هنوز بر چهره است. شکمش خونين است. نميدانم چرا ولي عينکش را برميدارم. پشت آن چيزي نيست. يعني اينکه چشمي نيست. همين! دستهايم کاملا خونين اند. عينک را بر چشم ميگذارم و به سمت عابري که منتظر چراغ سبز عابر پياده است ميروم. ميگويم:
«ممکنه مرو به اون طرف ببريد؟»


........................................................................................

Monday, March 25, 2002

● وقتي نميدانم چه بنويسم از چه بايد بنويسم؟ لازم است بنويسم؟ لازم است حتما بگويم که ديروز (و شايد هم پريروز)‌ مطلبي درباره وبلاگ يک داستان واقعي نوشتم ولي پاک شد و الان ترجيح ميدهم که پاک شده باشد؟‌ يا شايد مهم است که درباره وبلاگ پينک فلويديش و مطالب اخيرش اظهار نظر کنم؟ مثلا بگويم پينک! نگران اعتراضهاي مردم نباش. مهم نيست که چه چيزي درست است. مهم اين است که چه چيزي را درست ميداني (و البته خاطر نشان کنم که اگر به يک گروهي زياد بگويي حالم ازتان به هم ميخورد خودت هم اخلاق بحث را رعايت نکرده اي حتا اگر تنها نظر شخصي ات را بيان کرده باشي.) يا چيزهايي از اين دست؟ شايد هم خوب باشد درباره امروز بنويسم و کارهايي که کردم و ...؟! نه!‌ اصلا حوصله ندارم. نوشتن ام نمي آيد. بيخودتر از اين نميشود. خوشحالم. سرحالم. کمي خوابم مي آيد. ميخواهم کتاب بخوانم. دوست دارم کتابها را بجوم چون خوبتر يادشان ميگيرم و از اين حرفها؟ کدام شان به کارتان مي آيد؟‌ راستي رامين!‌ چرا اينطوري فکر ميکني؟! چطوري؟! بيخيال! (حال منتظرم اين وبلاگ عمومي بيايد و بگويد که نفهميده است چه چيزي به چه چيزي است. آن هم اهميت چنداني ندارد.)
راستي ميدانيد ... امروز خوشحال بودم ... امشب خوشحالم ... فردا نميدانم: ممکن است خوشحال باشم٬ ممکن است ناراحت باشم. خواب ... خواب ...


● امشب ناراحت بود. نتوانستم کمک اش کنم: اين گونه مي انديشم. کاش ميتوانستم کمکش کنم. کردم؟‌ سعي کردم. توانستم؟‌ نميدانم-بعيد ميدانم.


........................................................................................

Sunday, March 24, 2002

● با اينکه عادت ندارم درباره کتابهايي که ميخوانم در اينجا بنويسم ولي دليلي هم براي نکردن اين کار نديدم.
ديروز کتاب فراني و زويي از سالينجر را تمام کردم. تا به حال از سالينجر چيزي نخوانده بودم. گرچه ميدانستم که نويسنده بزرگي است و زندگي شخصي اش چندان شناخته شده نيست. علاوه بر آن تا به حال دو کتاب از او را به اين و آن هديه داده ام: بالاتر از هر بالا بلندي و همين کتاب. در ضمن شنيده بودم که ترجمه خيلي بدي دارد و داستانش الکي رويايي است و تنها در دانشگاه آزاد واحد هنر قابل پياده سازي است. اين بود کتابي که خواندمش (البته به طرز خيلي جالب و نامتداولي).
اما همه اينها حرف بود! ترجمه ضعف داشت. مخصوصا بخش اول. گرچه بيشتر مشکل با يک ويرايش حل ميشد. قسمت دوم حتا به نظرم خوب هم ترجمه شده بود. بخش اول رمان (فراني) با اينکه زيبا بود ولي معمول بود. اما قسمت دوم (زويي) به نوعي شاهکار حساب ميشد. يک مکالمه فوق العاده در حمام تقريبا قسمت اعظم ماجرا را تشکيل ميداد و بقيه هم در اتاق نشيمن بود. اما اين مکالمه آنقدر زيبا طراحي شده بود که کلي لذت بردم. کمتر کسي ديده ام که اينهمه قوي کار کند.
خواندن کتاب توصيه ميشود!


● بشر ميتواند و ميبايست علت هر تفکر - احساس و عملي که انجام ميدهد را بداند. در غير اين صورت غيرمسوولانه نسبت به خودش عمل کرده است.


● وقتي او رفت
هيچ نفهميدم
فهميدنم رفته بود

دوست من ... خداحافظي مادر سخت است. متاسفم.


● با اينکه اينکه صاحب وبلاگ عمومي به من لقب ديوانه يا چيزي شبيه به همان داده است ولي توصيه تان ميکنم به نگاهي به آن انداختن. ميتواند مرجع خوبي باشد براي مراجعه سريع آدمها به وبلاگهاي مورد علاقه شان. در ضمن به ترتيب دهندگان آن پيشنهاد ميکنم براي بهتر شدن کارشان از برنامه اي که چند وقت پيش ندا معرفي کرده بود و ليست وبلاگهاي به روز شده را مشخص ميکرد استفاده کنند تا بهتر عمل کنند.


● مخاطب عام داشتن يا مخاطب خاص داشتن:‌ مساله اين است.
متاسفم که ميگويم ... ولي همانطور که يکي (که اسمش را هم به ياد ندارم) قبلا گفته بود کافي است وبلاگت چند ويژگي خاص داشته باشد تا بسيار پربيننده شود. ديدن وبلاگي که در عرض مدت خيلي کوتاهي چند هزار مراجعه داشته باشد تنها چند دليل ميتواند داشته باشد:
۱-هرزه نگار باشي
۲-مطالبت فوق العاده قوي باشند.
۳-ديگران توهم آدم مهم بودن ازت داشته باشند. آدم مهم بودن به خودي خود ويژگي بدي نيست. اما باعث تمايل عمومي بدون تفکر در ديگران ميشود.
۴-دختر باشي
۵- چهارراه باشي
مشکل اين است که غير از مورد ۲ بقيه انگيزهايي از جنس ابتذال دارند. مطالب جنسي - توهم شنيده ها و تمايز جنسي و سر راه بودن هر سه نشانه مبتذل بودن انتخاب هستند.


........................................................................................

Thursday, March 21, 2002

● هنوز در فرايند خواندن خاطرات سالهاي پيش هستم. البته کاملا به طور اتفاقي نمونه برداري ميکنم. خواندن همه شان موکول شده است به زماني که نميدانم کي هست. به هر حال کار يکي دو روز نيست اصلا (آدمي مثل من اصلا کم نمينويسد!)
خيلي جالب است. با اينکه به خودم قول داده ام از اين لغت جالبخيلي استفاده نکنم ولي همين بهتر از هر چيز ديگري وضعيت را مشخص ميکند.
خاطرات سال ۷۸ و ۷۹ به حد کافي دور بودند. اما سال ۸۰ آن هم آذر و دي ماه که ديگر فاصله اي با من ندارند: هنوز مزه شان را حس ميکنم. و چه لحظات هيجان انگيزي بودند. لحظاتي شاد و لحظاتي ناراحت: غم هايي آنقدر بزرگ که به استيصال مي افتادي و شادهاي آنقدر واقعي که باورناکردني بودند.



● داستان-نمايشنامه!
اسمش همين است. اسم چيزهايي که مينوسيم همين است. حداقل بعضي وقتها اسمش اين است.
داستانهايي وزن زيادي از آنها بر پايه ديالوگ است. گرچه چند مورد اخيرم چندان به اين فرم نبودند. اما بعضي از قبليها دقيقا همين طوري بودند. مثلا ژوکر که شايد بعضيهايتان خوانده باشيدش. يا بهانه و خيلي چيزهاي ديگر.
من خودم از گفتگو خوشم مي آيد. ديناميک خاصي به داستان ميدهد به شرطي که نويسنده يادش نرود بايد هر چند لحظه يک بار ضربه به اين حرکت داستان بزند و پرتش کند جلو.


........................................................................................

Wednesday, March 20, 2002

● به عنوان كسي كه از مدلهاي احتمالي خوشش مي آيد با احتمال بالايي ميگويم كه امروز كلي پشت ام غيبت شد و با احتمال به همان اندازه بالايي بد و بيراهي هم نصيبم شد. اما حس بدي ندارم. برايم اين چيزها ديگر مهم نيستند. مهم نيست "همه آدمها" درباره ام چه ميگويند. عده آدمهاي مهم دنيا برايم كم شده است: حرف عده كمي را گوش ميكنم - به حرف عده كمتري فكر ميكنم و ... .اشكالي دارد به نظرت؟


● "من نميفهمم. بعضي آدمها هستند كه زندگي ميكنند تا لذت ببرند و بعضي هم زندگي ميكنند تا زجر بكشند. گونه هاي ديگري هم هستند. بعضيها اصلا نميدانند كه چرا زندگي ميكنند و بعضيها هم آمده اند كه روزه بگيرند. من نميفهمم كه چرا آدمها اينگونه ميشوند - شايد چون بچگي شان جور خاصي بوده است. مثلا اگر در بچگي شان بگويند زنده باش - ميميرند و اگر بگويند دوست نداشته باش عاشق ميشوند و در آخر اگر بگويند بمير - زنده ميمانند و همه را زنده نگه ميدارند."


● كلمات! نرساندن معاني ... سو برداشتها.
همه اش همين است!
چيزي گفتم - جور ديگري فهيد - رفت - و من زندگي تازه اي را تجربه ميكنم.
همه اش همين است! باور ميكنيد؟! اين يعني كل ماجرا.


● چه دارم مينويسم؟!
هيچي! خاطره هاي قبلي اند همه اينها. دارم يادداشتهاي سال 79ام را ميخوانم و وسطش چيزهايي يادم مي آيد كه حيفم مي آيد ننويسمشان. حيف كه اينجا اصلا مناسب براي طولاني نوشتن نيست وگرنه خيلي بيشتر مينوشتم. اگر ميشد بخشهايي از آنها را هم كپي ميكردم خيلي خوب بود ولي نميشود. اين خاطرات ام قرار است وضعيت خاصي پيدا كنند چون خودم در وضعيت خاصي هستم. وضعيتي با قدرت. من فرياد ميكشم و از چيزي نميترسم. نميخواهم آنگونه كه نيستم نشان داده شوم. ميخواهم همان باشم كه هستم. ميخواهم همان كه هستم ديده شوم. ميخواهم واقعيتر از هميشه باشم حتي اگر مردم فكر كنند كه اين عجب موجود ضعيفي است.
ميدانيد ... ما آدمها تا وقتي كه در اطرافيانمان عميق نشده ايم (عميق شدن هم نياز به رابطه پايدار دارد) تصور ميكنيم بقيه عجب موجودات قوي اي هستند. اما وقتي بيشتر وارد زندگيشان ميشويم ميفهميم كه آنها هم درست خودمان ضعيفند. آنها هم بي دليل خوشحال ميشوند - بي دليل ناراحت ميشوند و آنها هم گريه ميكنند. گريه ... چند نفرتان گريه آدمهاي مهم و باشخصيت اطرافتان را ديده ايد؟ چند نفرتان گريه دوستان تان را ديده ايد؟ چند نفر گريه من را ديده ايد؟ نميدانم جواب اين سوالاتتان چيست. ولي ميدانم كه راست هستند. و من ميخواهم راست باشم.


● از ديدن روي ات دل آينه شكست
هر شيشه دلي طاقت ديدار ندارد


● عجيب است: در تشخيص اينكه يك نوشته از كيست به شدت دچار مشكل ميشوم. دقيقتر بگويم نميتوانم تشخيص بدهم يك نوشته از من است يا از ديگري اي كه به اندازه كافي ميشناسم اش. ("نميتوانم" كلمه درستي نيست. مساله تنها راحتي و سختي است.)
بايد يكي دو پاراگراف جلو بروم تا بفهمم نامه اي را من به كسي نوشته ام يا كسي به من نوشته است. اين هم ناراحت كننده است و هم خوشحال كننده. دليل ناراحتي اش مشخص است ولي دليل خوشحالي اش در ديناميك نوشته هايم هست كه ميتوانند جورهاي مختلفي باشند. بقيه هم همينطوري اند؟ نميدانم. شما بگوييد.


● دقيقا دو سال پيش كاري كردم كه هنوز كه هنوز است به نظرم بديع است: داناي كل دروغگو ساختم. داناي كلي كه ماجرا را با اطمينان برايتان ميگويد ولي بعدا ميفهميم كه راست نگفته است. اليكس (كه اگر اينجا را بخواند خيلي خوشحال ميشوم) گفت بود "ببين! داناي كل ميتونه همه چيزايي رو كه ميدونه نگه ولي نبايد دروغ بگه!"
هنوز نميدانم درستش چيست. اگر قبول كنيم هر نوآوري اي حق نويسنده است پس مشكل حل ميشود. اما مساله در اين است كه خواننده با يك داناي كل دروغگو چگونه رفتار ميكند؟


● دارم نوشته هاي سالهاي پيشم را ميخوانم. ميخواهم بزنم زير گريه از بس خوشحالم. دوست دارم همه آن خاطره ها - همه آن آدمها را در آغوش بگيرم و ببوسم! يادشان به خير: چه متفاوت بودم.
(راستي كساني كه نگران مسايل اخلاقي ماجرا هستند چندان نگران نباشند. قول ميدهم در موارد خاص فاصله يك شتر و استفاده از پنس را رعايت كنم.)
نوستالژي! اسمش همين است. سولوژني كه الف و ب و پ بود و الان ديگر آنگونه نيست. زماني كه وضعيت اينگونه و آنگونه بود اما ديگر نيست. "در جستجوي زمان از دست رفته"؟ اين است ماجرا؟ بعيد ميدانم. شيريني اين روزگار تجربه نشده برايم از بين نرفته است. نگران مرگ هم نيستم. هيچ چيز! هيچ چيز! نگران همين الانم هستم. نگران فردا هستم. نه نگران بيست سال بعد. همين امروز. همين فردا.


● "پسر دانشمند آرام و مودبي كه دخترها از صحبت باهاش لذت ميبرند. (هوم ... احتمالا اثر تربيتي يك مادر مقتدر و سخنور؟؟) "


● سوار كشتيهاي كاغذي كه ميشوي
ياد افسانه سندبادي مي افتي
كه بر كشتي هاي واقعا افسانه اي
خاطره برايت فتح ميكرد

كامپيوترم را عوض كردم. بعد از چند سال (چهار سال و نيم) به طور كامل عوضش كردم. هيچ چيزيش را نگه نداشتم جز يك ماوس پد.
كامپيوتر قبلي ام دوست داشتني بود. با اينكه كند بود و به اندازه كافي سر و كله زده بودم باهاش (و روز اول خريدش هم به خاطر كيس بد طراحي شده اش دستم آنقدر بريد كه خنده ام گرفته بود) ولي كلي خاطره سوارش بود.
اين يكي نسبت به آن يكي غولي است. (و نميتوانم از ياد ببرم كه آن يكي هم نسبت به آن يكي قبليش غولي بود و بالاتر از آن همه شان نسبت به كامپيوترهايي كه مردم كلي كار با آن كرده بودند عظمتي بودند!) روز خريدش كلي خاطره انگيز بود كه نميتوانم فراموشش كنم (و لازم نيست بگويم كه منشا خاطره خود كامپيوتر نبود اگرچه وقايع مربوط به آن هم خاطره انگيز بودند)
آن كامپيوتر از دور خارج شد. اين يكي به جايش آمد. قرار است خيلي كارها با آن بكنم. نيازش داشتم. حالا نه دقيقا چنين قدرت پردازشي ولي دلم نيامد كه تنها مشكل كار فعلي ام را حل كنم. نظرم در مورد كامپيوترها همان قبلي است: زيادي قوي اند!
ولي با اين حال براي باهوش شدن هنوز كه هنوز است بايد بيشتر پيشرفت كنند. هزاران هزار برابر اين سريع شوند. و اما اين ماجراي قرنهاي بعد نيست. فردا نشد - پس فردا!


........................................................................................

Monday, March 18, 2002

● آيا علم و تاثير ملموسش (تكنولوژي) باعث راحتتر شدن زندگي انسانها شده است؟
بعيد ميدانم ...
بهتر بگويم: به نظرم با وچود اينكه وسايل زندگي بسيار انسانيتر شده اند ولي ميزان رنجي كه در طول زندگي ميبريم تفاوت اساسي اي با قبل نكرده است. تطبيق پيدا ميكنيم كه بيش از حدي لذت نبريم.


● محكمه قاضي نشاط را
ابرهاي صداقت سخت فشرده اند
و قاضي بهاري ما
تنهاتر از همه
جلوي متهم
و روبروي هيات منصفه
سخت بيگناه تقلا ميكند
ولي صداقت دردناكتر از اين حرفهاست.


● نميخواهم بگويم از اينكه امروز نهار چه خوردم. چون حداكثرش ميفهميد كه يك كتلت دست پخت ويژه ركسانا و قطعه اي پيتزا از نهار پريسا-بهاره-زهرا-مريم و ... خوردم كه از "آندو" گرفته بودند و اين آندو بودن مفهوم خاصي ندارد جز اينكه به كلاغي مربوط است و همچنين سالروز تولد من.
همچنين نميخواهم بگويم كه امروز هرچقدر پيچي را ميپيچدم هيچ تفاوتي در هيچ چيزي نميكرد و اين حسابي حرصم را در آورده بود.
حتا لازم نيست بگويم كه اگر يك خط اينترنت پر سرعت داشتم (و داشتي) چقدر دوست داشتم موزيك هايي را كه گوش ميدهم برايت ميفرستادم.
جدا از اين بعيد ميدانم ذكر اين نكته كه چند روز پيش وبلاگي را كشف كردم كه به صورت بسيار دقيقي شبيه به وبلاگ من بود و دقيقا همان شعرها در آن نوشته شده بود و من چند لحظه اي حس همذات پنداري با نويسنده اش كردم.
خلاصه اينكه اينها فقط همينها هستند. منتظر چيز ديگري هستيد؟! اينها بخشي از خاطرات من هستند كه ميتوانند ضدخاطره نام بگيرند فقط به اين دليل كه من اسمشان را آن ميگذارم. ولي آيا ضدخاطره اند؟!


● "ضديت" اينجا به چه برميگردد؟!
خاطره نوشتن به خودي خود باعث "ضدخاطره" شدن نوشته هايم نميشود مگر اينكه زندگي من "ضدزندگي" باشد.


........................................................................................

Friday, March 15, 2002

● آنچه ميگويم را دقيق انتخاب كرده ام: جملات ديگران را صرفا تكرار نميكنم. وقتي ميگويم "من فكر ميكنم در وضعيت A بايد X را انجام داد" معادل تكرار يك قانون عرفي نيست. به اين معناست كه اگر اين حالت رخ ندهد خوشم نمي آيد. شايد ناراحت هم بشوم.
انگار بيشتر آدمها وقتي تازه با هم آشنا ميشوند حرف ديگري را گوش نميدهند (حتا اگر بشنوند). كمي كه گذشت كلمه كلمه حرف يكديگر را تجزيه و تحليل ميكنند ولي بعد از مدتي حساسيتشان نسبت به ارزش كلمات ديگري كم ميشود. آن وقت است كه ميبايست بيش از آنكه به كلماتي كه ميگويي دقت كني به تن صدايت توجه كني.
نميدانم ... اگر اين درست باشد اصلا اين وضعيت را دوست ندارم.


........................................................................................

Wednesday, March 13, 2002

● اين هفته خيلي چيزها ياد گرفتم. روزهاي اولش اصلا شيرين نبود. بعد يواش يواش بهتر شد. گرچه بهتر شدن معادل خوب شدن نيست. ولي انسان از اين تغييرات است كه دنيا را درك ميكند و نه روندهاي ثابت. من با اين تغييرات دنيا را بهتر درك ميكنم.


● مساله شدت ماجراست:
وقتي ريسك ميكني انتظار پيامد شديدي هم بايد داشته باشي و اگر ميخواهي از چنان چيزي دور بماني بايد صبر كني و صبر. انتظار چيزي نيست كه انسانها به طور ذاتي درشان وجود داشته باشد. انتظار را بايد تحمل كرد.


● امروز سانسورم كردند ... داستانم را سانسور شده چاپ كردند.
عجيب بود برايم: هر جا كه ميرفتم به اين و آن نشان ميدادم كلمه حذف شده را و قاه قاه ميخنديدم.
هيچ كلمه عجيبي نبود! "ورق" بود. "ورق بازي" تبديل شد به "بازي". همين! (البته شانس آوردم كه تنها همين تبديل انجام شد. طبق گزارشهايي قرار بود توسط ويراستار و صفحه بند تبديل به "شطرنج" و ... هم بشود كه نشد.)
عجيب است ... عجيب است ... بعد ما مي آييم و درباره آزاديهاي مختلف صحبت ميكنيم: چه شوخي عجيبي!


........................................................................................

Saturday, March 09, 2002

● ديگر براي چه بنويسم؟! نميدانم. نميدانم ديگر بتوانم بنويسم يا نه.
فكرش را كه ميكنم سرم سوت ميكشد. چه احمقانه بود! چه احمقانه بود! باورم نميشود.


● بو ... بوها هم عوض شده اند. نميدانم بوي چيست. سه سال پيش هم همينگونه شده بود. دنيا بوي "صد سال تنهايي" گرفته بود. همين موقعها بود كه فهميدم كه بايد ميخواندمش تا نجات پيدا كنم. ولي الان چه؟ همه چيز فرق كرده است.


● و آن روز كه قهرمانانت به اشباحي تبديل ميشوند ...
هيچ! هيچ! هيچ كدامشان به دردم نخوردند. به سمت هر كه ميرفتم شبحي بود كه نگهم نميداشت: از ميانش رد ميشدم. هيچ كدام آنكه فكر ميكردم نبودند. امروز تنهاتر از هميشه ميان آدمها راه ميرفتم و هيچ كدامشان كمكم نكردند.


........................................................................................

Wednesday, March 06, 2002

● براي اين نشريه دنبال مطلب در دفتر يادداشتهايم ميگشتم (همين Memoirs خودمان!) كه به دي ماه رسيدم. يكي از يادداشتهاي آن زمانها را كه خواندم كلي احساس خوبي به ام دست داد. حس زنده بودن. حس نجات يافتن.
آن موقعها لبخند ميزدم - ميخنديدم و بالا و پايين هم اگر لازم ميشد ميپريدم ولي در حضيض انرژي انساني بودم: انرژي حياتي. كارم تمام شده بود تقريبا. بقيه تماما ادا بود - اداي زنده بودن. در سقوط بودم.
اما خوب نجات پيدا كردم. از اين نجات يافتنم راضيم. خيلي بهتر از آن موقع شده ام - و بهتر هم ميشوم.


● بايد براي مجله جديدمان بنويسم. چه بنويسم؟ هنوز مطمئن نيستم. گرچه امروز كه پياده راه ميرفتم روي فرمش به نظري رسيدم ولي هنوز درباره محتوا چيز زيادي نميدانم. گرچه اين يكي تقريبا معلوم است. مگر اينكه تا لحظاتي ديگر ايده خيلي خاصي به ذهنم برسد.


● چند روزي است كه حس ميكنم عده اي نسبت به من سرسنگين هستند. ميخواستم اينجا ازشان بپرسم كه چرا اينطوري است كه ناگهان سوالي در ذهنم به وجود آمد: ممكن است كسي به خاطر وبلاگ ناراحت شود؟
جالب است! جالب است!
بابا بيخيال! كوتاه بيايد ...


● اينجا يك جورهايي weblog محسوب نميشود: هنوز كلي تفاوت دارد با بقيه چيزها. شايد يك دليل مهمش خيلي در دسترس نبودن كامپيوتر و اينترنت برايم است. هر وقت اراده كنم نميتوانم بنويسم. كار كردن با اين سيستم فارسي شده هم آنقدر راحت نيست كه هر لينك جالبي كه پيدا كردم در اينجا بگذارم. به هر حال اينطوريهاست ...
راستي يك بلاگي پيدا كردم كه اسمش public weblog يا چيزي شبيه به همين است. درباره وبلاگهاي ديگران مينويسد انگار. آدرس دقيقش را يادم نيست (گرچه بعيد نيست همين اسم باشد) ولي سر زدن به آن بيفايده نيست.


........................................................................................

Tuesday, March 05, 2002

● امروز ضدزرنگ بازي در آوردم.
حس زرنگي در اطرافم كردم (زرنگي منفي از نظر من ... چيزي كه عليه ام است!) و بعد مخالفت كردم.
نميدانم ... شايد ابلهانه بود طرز تفكرم ولي حسش ميكردم و اين يعني حقيقت براي من. غير از اين است؟


● اگر كامپيوتر نداشتم چه ميشد؟!


........................................................................................

Monday, March 04, 2002

● كسي هست كه استاد براي گيتار آكوستيك يا الكتريك بشناسد؟
اگر ميشناسيد لطفا به من معرفي كنيد. ترجيحا خيلي گران نباشد.


........................................................................................

Sunday, March 03, 2002

● امروز رفتند كوير.
و من همين جايم.
دوست ميداشتم با آنها ميرفتم.
ولي به خودم قولي داده بودم: قولي مشروط. قولي كه شرط براي رفتن يا نرفتنم ميگذاشت. و شرط قول محقق شد (يا نشد - بستگي دارد به جهت نگاه تان) و من نرفتم.
و من همين جا تنهايم.
و از وجود قوانين دروني اخلاقيم لذت ميبرم.
لذت؟
من هميشه اينجا خواهم بود.
من هميشه از پشت اين چشمها بيرون را مينگرم.
اين تنها يك عمر است.
اين تنها يك عمر است.
اين تنها يك عمر است.



● لحظاتي است كه حس ميكني در تو سيلان يافته اند: آدمها - اجسام و دنيا.
و شاد ميشوي از اين غناي درونيت كه پر شده است از هستي ديگران. خود را به جريان ميسپاري.
اما لحظه اي كه حس ميكني جريان قطع شده است به دستهاي گشوده ات نگاهي ميكني تا اثري از آن لحظات شيرين (گذشته) بيابي.
ولي هيچ چيزي نيست.
تو خالي شده اي از هر چيزي. حتا آغشته هاي وجود سابقت هم در آن سيلاب شسته شده و رفته است.
و تو مجردتر از هميشه - تنهاتر از هميشه- به سيلان پوچ ديگران نگاه ميكني.


دستهايم كثيف شده اند چقدر.
چه تاريك شده است وقتي به خانه ميرسم امشب.
امروز اولين روز دانشگاهم بود - اولين روز بعد از آن دردسر كنكور.
كه ميداند؟
پس ... پس تو فرق بهشت و جهنم رو ميدوني؟
تفاوت آسمون آبي رو از درد ميشناسي؟!
و چمنزار رو از ريلهاي سرد تمايز ميدي؟ لبخندي رو از پشت نقاب تشخيص ميدي؟
تو فكر ميكني ميتوني تفاوت قايل بشي؟

كه ميداند چرا آن همه دانشگاه ماندم: عشق به وقت تلف كردن داشتم يا عشق به ماندن به دانشگاه يا عشق به چيزي ديگر.
دوباره به دستهايم نگاه ميكنم. تميز شدند آخر سر.
سه روزي نميشود كه از اوج قرص ماه ميگذرد. كسي ديدش؟! يكي گفت بزرگترين ماه سال بود چهارشنبه اي. دلم ميخواست بنويسم آن روزها. اما هيچ ننوشتم.
چهارشنبه ... عجب روزي بود آن سه روز. سه شنبه - چهارشنبه - پنج شنبه.
گشنه ام. از صبح چيزي نخورده ام. گفت من بودم ميمردم. ولي من نميميرم. ولي قبلا عصبي ميشدم. بداخلاق ميشدم.
الان ديگر آنطور نميشوم.
كمتر ميشوم. بهتر است اينگونه بگويم.
اما هنوز روياهاي تيره اند كه آن اوقات به ميانم ميدوند.
و آيا اونها مجبورت كردن تا قهرمانات رو با اشباحي عوض كني؟ درختهايت رو با خاكسترهايي؟
و نسيم خنكت رو با هرم داغي؟ راحتيت رو با تغيير؟
و آيا تو نقشت توي جنگ رو با نمايشي در قفس عوض كردي؟

غذا رسيد آخر سر. ساندويچ سفارش دادم.
خنده دار نيست خنديدن از ميان حصارها؟
امروز به الهام گفتم ميروم كمكشان. قرار بود قيچي كنم در و ديوار را برايشان.
ولي نرفتم.
خسته ام خيلي.
ميخواستم بروم. ولي واقعا انجمن كار داشت.
كيان به روي تخت پرتابم ميكند. ميخواهد كشتي بگيرد.
واقعا؟ معنايي دارد اين كلمه؟ انجمن "واقعا" كار داشت؟ چندان معنايي ندارد. نميدانم.
روي تخت ولو ميشوم. خوابم ميبرد.
نيمه شب است. همه خوابند. ولي كامپيوترم هنوز روشن است. خاموشش ميكنم.
روشنش ميكنم.
دستهايم هنوز تميز است. بعد از خوردن ساندويچ شستمشان.
ولي باز ميشويمشان. آخر دستهاي آلوده به كاري نمي آيند.
شايد برعكس ... دستهاي پاك به كاري نمي آيند: هر كاري آلوده شان ميكند.
سوار كشتي ميشوم.
و ميروم.
چقدر ميخواستم ... چقدر ميخواستم كه تو اينجا ميبودي.
ما درست دو روح سرگردانيم كه در تنگ ماهي اي شنا ميكنيم - سالها و سالها.
بر زمين قديمي مشتركي شناوريم. تو چه چيزي يافته اي؟ همان ترس هاي مشترك قديمي.
كاش تو اينجا ميبودي.



........................................................................................

Friday, March 01, 2002

● زندگي چيست؟
لذت زندگي در چيست؟
لذت زندگي از كجا آغاز ميشود و به كجا مي انجامد؟ چقدر به تو بستگي دارد و چقدر به اطرافت؟ آيا بدون وجود ديگر انسانها -بدون وجود اجتماع- چنين چيزي ممكن بود؟ آيا اگر هر كداممان در دنياي مجزايي بوديم آيا باز ميتوانستيم از چيزي لذت ببريم؟
نميدانم ...


● سرشار از لذت فردي ... لذتي كه از تعامل تو و خودت به وجود مي آيد و نه تو و ديگران. تو و موجوداتي ناآگاه كه قادر به درك تو نيستند و تنها تو هستي كه دركشان ميكني: سنگها.


● بحثهاي خرد كننده ...
بحثهايي كه لحظه لحظه ديوارهاي تعاريف و دلايل متداول را ميشكنند و پيش ميروند.
بحثهايي كه به اين نتيجه ات ميرساند كه به "نتيجه" نخواهي رسيد چون به شدت ساختارشكنند - ساختار ذهني انسانهاي روزانه.
امروز يكي از اين بحثها را داشتم. لذت بردم. لذتي خواب آلود.


● ساعتها ...
تاخيرها ...
زود جنبيدن ها ...
بابا! ساعت 12 ... اعلام به موقع عدم حضور. بگم؟! بگم؟!
(مواظب باشيد! راحت از اين گذشتن خطاست.)


● از كساني كه برايم نامه مينويسند ممنونم. از راهنماييها و توضيحاتشان و هم چنين بيان نظراتشان اساسا بهره ميبرم.


● پيمان!
تولدت مبارك!
(ولي تو كه به اينجا نمي آيي!)


● چند روزي كه ننوشتم بيشتر به اين دليل بود كه محيط انتقال با موج TEM اطراف مكاني كه در آن بيشتر ايام را مطابق قراردادهاي اجتماعي متداول سپري ميكنم دچار عدم كاركرد مناسب مطابق با تعريفهاي معمول شده بود.
آره!


........................................................................................