Saturday, June 29, 2002

● سری به کلاغ-یک نشریه الکترونیک ادبیات و فلسفه بزنید. کلاغ بیش از چند ماه نیست که منتشر می‌شود. اما کاملا پتانسیل این را دارد که تبدیل به نشریه‌ای قابل قبول در زمینه ادبیات و فلسفه بر روی اینترنت (و البته به زبان فارسی) شود.
فعلا کلاغ به سه بخش داستان، شعر و مقاله تقسیم می‌شود که در هر کدام ده، پانزده عنوان یافت می‌شود. مثلا:

هايكوي تابستاني
لئونارد كوهن / ترجمه پيام بهتاش

سكوت
سكوتي عميق تر
وقتي جيرجيرك ها
ترديد مي كنند




● جنگ و صلح چند کلمه است؟!‌ جنگ و صلح چند کلمه 3 حرفی داره؟!‌ من که نشمردم، ولی اونایی که شمردن می‌گن 142048 کلمه سه حرفی داره. (البته بماند که نسخه انگلیسی ماجرا منظورمه!)‌ خوب ... این‌ها به چه درد می‌خورد؟
تحلیل متون ادبی، چیز جدیدی نیست. حالا اولین مراحل کار می‌تواند شماره کلمات و پراکندگی آن‌ها باشد و مرحله‌های بعدی آماره‌های بهتر. مثلا یادم هست در مقاله‌ای خوانده بودم که میزان randomness تعدادی اثر مختلف با زبان‌های گوناگون (هم زبان‌های طبیعی و هم مصنوعی (یعنی زبان‌های کامپیوتری)) با هم مقایسه شده بود. نویسنده مقاله این فرض را کرده بود که هر چه این میزان بیش‌تر باشد، نشان‌دهنده خلاقیت بیش‌تر نویسنده در انتخاب کلمات است و خوب چنین چیزی هم مشاهده شده بود. زبان‌های کامپیوتری به مراتب ساختار یافته‌تر بودند (چیزی که انتظارش می‌رود).
کلا کار روی داده‌های زبانی، چیزی است که در دو دنیا عاقبت دارد. اگر کسی خواست بداند چرا،‌ می‌نویسم


فضایی عکس برای وبلاگ‌نویس‌ها: یک نگاهی به این سایت بندازید. همدست علاوه بر کلی امکانات طراحی وب که در اختیار قرار می‌دهد، این امکان جدید قرار دادن عکس و ... را نیز به طور رایگان برای وبلاگ‌نویس‌ها قرار داده است. راستی یک عکس خیلی باحال هم آن‌جا هست. حتما ببینید!


........................................................................................

Friday, June 28, 2002

● یعنی در اصل این: X، X است.
این یک گزاره منطقی درست است. هیچ ایرادی ندارد ولی ارزش اطلاعاتی هم ندارد. واقعا ارزش اطلاعاتی ندارد؟ صبر کنید ... شاید یکی بیاید و بگوید همه گزاره‌های منطقی، تنها یک بازی بی‌ارزش هستند. این چه؟‌ یکی آمده است و جدا چنین چیزی هم گفته. اما صبر کنید ... باید بخوانم نوشته‌اش را و بعد دقیقا نقل‌اش کنم. به هر حال ... اگر کسی گفت هستی هستی است چه باید کرد؟ شاید بشود گفت بیش از این چیزی در مورد هستی نمی‌توان گفت. که چه؟ نمی‌دانم!


● اگر کسی بیاید و بپرسد "هستی چیست؟"،‌ تو چه می‌گویی؟ اگر پاسخ من این بود که "هستی، هستی است!" چه؟ می‌شود چنین چیزی گفت؟ بی‌معنا نیست؟


........................................................................................

Thursday, June 27, 2002

● چه کتاب‌هایی از هایدگر به فارسی ترجمه شده است؟ یا مهم‌تر از آن، "هستی و زمان" او ترجمه شده؟
شاید هم بتوان سوال را این‌طوری مطرح کرد: برای فهم او،‌ چه راهی را پیش‌نهاد می‌کنید. کسی چنین کاری کرده؟


● کلمات به شکلی فضایی تبدیل می‌شوند و جلوی من می‌رقصند. اندیشه‌های‌مان را شناور می‌بینم. سرم گیج می‌رود. آسمان پس کجاست؟


........................................................................................

Wednesday, June 26, 2002

● دیشب تجربه‌ای عصر حجری داشتم: دو کاناپه را به هم چسباندم و روی‌شان خوابیدم! آخ!
مهم‌تر از آن، امروز یک تجربه پست‌مدرن دارم: امتحانی با وقت نامحدود. اگر دیدید دیگر نیامدم، بدانید کجا گیرکرده‌ام. وقفه‌ای را اشتباهی کنترل کرده‌ام.


........................................................................................

Tuesday, June 25, 2002

از بامداد:

٭ President of Iran:
Mohammad Khatami
President of Islamic republic of Iran
Email: khatami@president.ir

To Mohammad Khatami, the President of Islamic Republic of Iran
We have been informed that three women, Sima, Ferdos and Shahnaz,
have been sentenced to death by stoning. Since your government came
to power and under your presidency several women have been stoned to
death.
We express our strong protest against this medireview treatment
towards women and demand the withdrawal of stoning law. Stoning a
woman or a man to death for what she/he dose in thier private life is
a shame for humanity and has to be stopped immediately.

Name

Signature

چند باره نوشتن این‌ها، لازمه! خیلی بهتره که این‌جورچیزها باعث ترافیک اینترنت بشه (که نمی‌شه) تا آن‌همه عکس گربه و درخت و مهمانی بکهام!


● آخر سر لینک‌های کناری را درست کردم.
وای!‌من امتحان دارم فردا و الان یک ساعت است این طرف و آن طرف می‌روم برای اضافه کردن سیستم نظرسنجی و مهم‌تر از آن، فارسی‌سازی آن!‌اما به کوری چشم دشمنان(!)،‌ به نظر درست شد.
خوب ... دیگر باید بروم حمام کنم. از کسوف قبلی تا به حال آب ندیده‌ام!


● بالاخره تصمیم گرفتم یک سیستم نظر سنجی برای خودم به هم زنم. اول می خواستم بروم سراغ YACCS (لینک به‌اش نمی‌دهم،‌ خوش‌حال نشود!)‌ ولی کوپنی بودن و صفی بودن مدل ایرانی آن حسابی توی ذوق‌ام زد. رفتم سراغ این یکی که Hom‌ معرفی کرده است، شاید راضی‌ام کند.
راستی ... بنویسید برای‌‌ام!


........................................................................................

Monday, June 24, 2002

● می‌آییم به همه مردم، یکی یک‌دانه بیت می‌دهیم تا تکلیف‌شان روشن شود:
هر کدام می‌روند شاخه گلی پیدا می‌کند و گل‌برگ‌های‌اش را می‌کند و می‌گوید 0، 1، 0، 1 و ... . آخرین چیزی که در آمد، می‌شود وضعیت‌شان.
اگر 1 بود، خوش‌بخت هستند و اگر 0 بود،‌ بدبخت. اگر هم دوست داشت،‌ می‌تواند برعکس‌اش را انتخاب کند – با خودش.
ما که آمدیم به 6e9 نفر آدم یک بیت اختصاص دادیم تا تکلیف همه روشن شود: خوش‌بخت یا بدبخت.
تمام آن‌چه لازم است، یک شاخه گل است. همین! (گل کجاست؟!)
حالا، با این حساب: آقا، خانم! شما خوش‌بختید یا بدبخت؟!


شاید بعضی‌ها این‌طوری پیدا شوند: اگر می‌شناسید، کمک!

سلام! (:
ما تصمیم گرفته‌ایم که لیستی از ماورایی‌های قدیمی تهیه کنیم تا بچه‌ها راحت‌تر بتوانند هم‌دیگر را پیدا کنند. برای همین Mavaraian@Yahoo.com را ایجاد کردیم. از شما می‌خواهیم که این نامه را به همه کسانی که می‌شناسید بفرستید و هم‌چنین اطلاعاتی درباره خود را نیز به این ID ارسال نمایید. آن‌چه می‌خواهیم، این است:

1-این نامه را به همه کسانی که ماورایی هستند بفرستید (البته به جزآن‌هایی که نام‌شان قبلا در نامه فورواردی بوده است. با این وجود ممکن است کسی نامه‌ای را چند بار دریافت کند، ولی باید قبول کرد که خیلی هم فاجعه نیست!)

2-درباره زندگی ماورایی و فعلی خودتان بنویسید. به عنوان مثال نوشتن موارد زیر پیش‌نهاد می‌شود:
IDی ماورا، e-mail فعلی، نام (اختیاری)، کشور (اختیاری)، دوره‌ای که در ماورا فعالیت می‌کردی (شاید کسی بخواهد زمان‌نمایی(!)‌ از فعالیت بچه‌ها تهیه کند)(اختیاری)، انجمن‌هایی که دوست داشتی (اختیاری)، دوستان و دشمنان (شامل دوست‌پسر و دوست دخترهای‌تان و هم‌چنین کسانی که علاقه داشتید چنان نقشی برای‌تان بازی کنند و هر رابطه دیگری که داشتید و دوست دارید بعد از گذشت این همه سال افشا شود(!)‌ و ... !)‌ (اختیاری) و هر اطلاعات دیگری که گمان می‌برید می‌تواند به کار آید.

3-این اطلاعات را به Mavaraian@Yahoo.com‌ ارسال کنید.

پس از گردآوری تعداد کافی‌ای از IDها، این اطلاعات را برای‌تان ارسال می‌کنیم (به طور خاص، چهار مورد اول را). علاوه بر این، مفید خواهد بود که قرارها و ...ی ماورایی از این پس از طریق این ID انجام شود.
لازم به ذکر است که اطلاعاتی که برای ما می‌فرستید در اختیار همه قرار داده می‌شود مگر این‌که به صراحت عنوان کنید که مایل به خصوصی بودن آن‌ها هستید (مثلا ممکن است دوست داشته باشید که فقط من این اطلاعات را بدانم چون لابد خیلی دوست‌ام دارید!)

جاری باشید،
سولوژن
پرهام


● اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشکِ آن شب لب‌خندِ عشق‌ام بود.

قصه نيستم که بگويی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترک‌ام
مرا فرياد کن.

-از رنگین کمان
این را فرض کنید معرفی این سایت بسیار بسیار فعال تازه تاسیس است. همه چیز هم در آن می‌توانید پیدا کنید. مثلا از شعر گرفته تا مقاله درباره تحولات اینترنتی و مقاله سیاسی و هم‌چنین مراببوس مخملباف.


● به قول بهار، این یک نشانه بود. درست شد مشکل قبلی!


● خیال همه راحت!
زدم وfriend listام در یاهو مسنجر را به طور کامل پاک کردم. اشتباه انسانی بود ولی خوب به هر حال وجود داشت. چه باید بکنم؟ هیچ!‌اگر کسی علاقه‌مند بود، دوباره من را بیافزاید!


........................................................................................

Sunday, June 23, 2002

جستجوی موجودات فضایی در خانه:
هند تکنولوژی ساخت کامپیوتر چون آمریکا نداشت. پس نمی‌توانست ابرکامپیوتر بسازد. پس کامپیوترها را با هم موازی کرد تا به همان قدرت پردازش برسد. گفتن ندارد که توانایی پردازش یعنی چه: قدرت!
ابرکامپیوترها بسیار گران هستند و در نتیجه غیرقابل دست‌رسی. با این وجود، مسایل بسیار زیادی در دنیا پیدا می‌شود که نیاز به قدرت پردازشی بسیار بالایی دارند. حتی قدرت‌هایی که از توان ابرکامپیوترهای امروزی خارج است.
عده‌ای آدم هنرمند (من به دانشمندان خوش ذوق می‌گویم هنرمند!) با دیدن اینترنت و این همه کامپیوتر متصل به آن دهن‌شان آب افتاد و تصمیم گرفتند از آن استفاده کنند. نحوه استفاده بدین شکل است: مساله خیلی عظیم‌مان را به تعدادی مساله کوچک‌تر تقسیم می‌کنیم. هر کدام از این مسایل را به یکی از کاربرانی که از اینترنت استفاده می‌کنند می‌دهیم و کامپیوتر آن شخص در زمان‌های بی‌کاری (مثلا به جای Screen Saver و یا حتی به عنوان یک برنامه background) پردازش انجام می‌دهد و هر وقت کارش تمام شد، نتیجه را به مرکز تحویل می‌دهد و بخش دیگری از آن مساله تقسیم شده را دریافت می‌دارد.
اینترنت خیلی بزرگ است: کافی است درصد اندکی از کاربران حاضر به چنین کاری باشند تا به قدرت پردازشی خیلی بالایی برسیم.
این بخش زمینی ماجرا! حال کمی درباره بخش هیجان‌آور مربوط به موجودات فضایی:
عده از ملت که شدیدا دنبال موجودات فضایی هستند (چند روز پیش بیست‌مین سال‌گرد E.T. بود؟)، کارشان شده است نگاه کردن آسمان تا شاید چیزی به تورشان بیفتد. دقیق‌تر بگویم، با رادیوتلسکوپ‌های‌شان از آسمان نمونه برداری می‌کنند تا مگر پیامی از این موجودات بیابند. برنامه‌ای وجود دارد به نام SETI@Home که دانشگاه برکلی متولی آن است و از تعداد زیادی کاربرد اینترنتی برای پردازش‌اش به همان شکلی که گفتم کمک می‌گیرد. منظورم از زیاد،‌ چیزی در حد 3.8 میلیون نفر است! در این مدت کمی بیش از 2 سالی که چنین کاری انجام می‌شود، حدود 550 میلیون بار، بسته‌ای به کاربران فرستاده شده است و پاسخ‌اش آمده. کل زمان پردازش مصرف شده برای چنین پروژه برابر عدد ناقابل 1 میلیون سال بوده است (همین امروز، یعنی همین لحظه‌ای که می‌نویسم، 1409 سال مجموع زمان پردازش سراسر دنیا برای این پروژه بوده است) و 1.68e21 عملیات اعشاری برای چنین کاری انجام گرفته است (همین الان چطوریه؟!). هر کسی می‌تواند با دریافت این برنامه، در این پروژه عظیم شرکت کند! شاید E.T. دوست شما بشود!


● دارم نگاهی به IBM Technical Reference for AT می‌کنم. یک نگاه کوتاه ولی دقیق به سخت‌افزار کامپیوتر. با این‌که دیگر زمان چنین کامپیوترهایی گذشته است ولی هنوز خیلی از اصول کار مشابه است (و البته حس فهمیدن چیزی که قبلا با آن سر و کار داشتی، کاملا رضایت‌بخش است). دیدن مدارات کنترل CPU، تمام کنترلرهایی که به آن وصل است و ارتباط این‌ها با هم، چیزی هستند که قبلا نمی‌فهمیدم‌شان ولی الان می‌فهمم. برای‌ام ملموس است وقتی می‌گوید فلان کنترلر در فلان آدرس I/O قرار دارد: خودم هم می‌توانم چنین چیزی طراحی کنم. نه!‌جدی جدی یک چیزهایی آدم یاد می‌گیرد.
راستی ... خیلی ناخودآگاه(!) به یاد Reza AR می‌افتم و ماورا آن روزگار.



● اتاق‌ام هر لحظه قشنگ‌تر از قبل می‌شود. اسم‌اش فعلا شده خانه اسباب‌بازی! تنها چیزی که کم دارد، کمی اسباب‌بازی‌ست!


● فردا :

اولِ هفته ،
اولِ ماه ،
اولِ فصل !

ديگه بهونه ات چيه واسه شروع کردن ؟!؟..
Disconnected Jottings


........................................................................................

Saturday, June 22, 2002

● نکنه بمیریم؟!
نکنه کسی چیزیش بشه؟!
نکنه ...


........................................................................................

Friday, June 21, 2002

● اساسا گیر کرده‌ام! بدجوری! نمی‌دانم چه کار کنم ...
هر چه می‌خوانم،‌ هر چه پیش می‌روم،‌ حس نمی‌کنم چیزی دست‌ام را گرفته است. هنوز روی هوای‌ام، بند نشده‌ام.
وقتی مساله‌های‌ام حل نمی‌شوند، باید چه کار کنم؟


........................................................................................

Wednesday, June 19, 2002

● چیه؟!‌ چیه؟!
دلمون رو به کی خوش کنیم؟ به سنگال یا ترکیه؟!‌بابا!‌من از ترکیه خوش‌ام نمی‌آد! زوره؟!‌حالا درسته کیف کردم فرانسه حذف شد، ولی جوونی کردم، نمی‌فهمیدم، اشتباه کردم. اصلا هم کیف نداره اون موقع حذف شدن.


● من نمی‌خوام!‌ من نمی‌خوام! من نمی‌خوام!‌
این چه وضعیه که هر چی تیم درست و حسابی بود حذف شد؟!
آقا!‌ این دکمه ESC‌ کجاست؟


........................................................................................

Tuesday, June 18, 2002

● شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ (2:15 صبح است!) شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟ شام بخورم؟ شام نخورم؟
می‌خورم!
ولی چی بخورم؟!


● اسم دوستان من را،
اگر می‌نویسید،
درست بنویسید!
مگر نمی‌بینید سنگ‌فرش خیابان غم‌گین است؟


........................................................................................

Monday, June 17, 2002

● دیگه جدی جدی داره اوضاع بحرانی میشه: خونه رو میگم. الان یک جای راحت هم ÷یدا نمیشود آدم لم بده.


........................................................................................

Sunday, June 16, 2002

تو را دوست دارم: آیا به تو ارتباطی دارد؟


● اگر ارتباط تصویری و از طریق صورت با هم‌دیگر نداشته باشیم،‌ وجود انسانی من تا چه میزان در ذهن شما شکل می‌گیرد؟
یعنی شمایی که مرا تنها از طریق اینترنت می‌شناسید و از میان نوشته‌های‌ام، تا چه حد برای‌تان وجود خارجی دارم؟
حال بگیریم وضعیت برعکس پیش بیاید: ارتباط تصویری وجود داشته باشد. میزان گفته‌های من و جملاتی که انتخاب می‌کنم چقدر در ساخت آن ذهنیت تاثیر دارد؟
حال اگر کسی بیاید و درست مثل من بگوید و درست مثل من با صورت‌اش بازی کند، آیا می‌تواند و ادعای "من" بودن بکند؟ از کجا شما مرا تشخیص می‌دهید؟ آهای!‌اصلا کسی هست که بتواند مرا تشخیص دهد؟ ابزار تشخیص من چه چیزهایی هست؟ چهره‌ام، گفته‌ام، نوشته‌ام،‌ لحن‌ام یا تحولاتی که در مسیر حرکت‌ام به وجود می‌آورم؟ من کجا هستم؟



........................................................................................

Saturday, June 15, 2002

● آهای! تو!‌ گوش کن!
توی یک علامت سوال گیر کردن همیشه بهتر از توی یک نقطه گیر افتادنه! همیشه عاشق این بوده‌ام که در یک علامت سوال گیر کنم: هر چقدر بزرگ‌تر، بهتر!


........................................................................................

Friday, June 14, 2002

● حالا گیریم حقیقت شیرینی‌ای نداشته باشد،
تو دیگر چرا آن را تلخ می‌کنی؟

حالا گیریم حقیقت جز گرد ناچسبی نیست،
تو چرا آن را به سیاهی می‌چسبانی؟


● هنگامی که جیرجیرک‌ها هم از آواز دست کشیدند،
به کدامین ندا باید اقتدا کرد؟


........................................................................................

Wednesday, June 12, 2002

● آدم قهرمان جهان بشود و کلی ادعای‌اش بشود، بعد با کسب بدترین خط حمله جام جهانی حذف بشود؟!
ترجیح می‌دادم در این مرحله حذف نمی‌شد ولی ... ‌


........................................................................................

Tuesday, June 11, 2002

● امروز حرفی شنیدم (یا بهتر بگویم: دیدم) که انباشته‌ام کرد از تعجب، حیرت، خوش‌نودی و هیجان.
باز هم همان مشکل قبلی: کاش بیش‌تر می‌فهمیدم. کاش همه چیز را می‌دانستم. کاش می‌دانستم بقیه انسان‌ها چه چیزی هستند و به چه می‌اندیشند. (و نکند این آرزو چون آرزوی نامرگی بسیار سنگین از کار درآید؟)




........................................................................................

Sunday, June 09, 2002

● باز جهالت آن‌قدر انباشته شد که روزم را خراب کرد. یک روز شاد،‌ زیبا و درخشان با دیدن جهالت عده‌ای ناگهان آن‌قدر راحت و سریع شکست که تصورش را هم نمی‌کردم.
واقعا ناراحت‌ام برای خودم که مجبورم در دنیایی زندگی کنم که آدم‌های اطراف‌اش این همه در جهالت و حمق فرورفته‌اند. آزادی انسانی آن‌چنان عجیب و دور از دست‌رس می‌نماید که تصورش برای‌ام دور از فهم است. چطور عده‌ای به خود اجازه می‌دهند برای یک انسان دیگر تعیین تکلیف کنند؟
ناراحتی دیگرم، انفعال جامعه‌ام هست. جامعه‌ای که می‌بیند، این وضعیت را قبول ندارد ولی حتی به آن موضوع فکر هم نمی‌کند. واقعا باید بگویم انتظار نداشتم اطرافیان‌ام این‌قدر سکوت کنند. و متشکرم از کسانی که نگران شدند، فکر کردند و برای بیرون آمدن از این وضعیت تلاش می‌کنند.
مرگ بر جهالت!


● هفته پیش،‌ آخر سر،‌ خواندن کتاب "همه‌ می‌میرند" از سیمون دو بووار تمام شد. مدت زیادی بود که می‌خواندم‌اش. کاملا آرام آرام می‌خواندم: مزه مزه می‌کردم.
از کتاب خوش‌ام آمد. به نظر می‌رسد که بتواند جزو نویسنده‌هایی باشد که از نوشته‌های‌شان لذت می‌برم. کتاب دیگری که از او خوانده‌ام "تصاویر زیبا" بود که آن را هم پسندیده بودم. مرا به حس و حال خاصی می‌برد. فضای شخصی سخن‌گوی داستان را درک می‌کردم. این یکی هم شبیه به همان. با آن‌که نمی‌توانستم حس هم‌ذات پنداری‌ای با فوسکا داشته باشم اما حرف‌های‌اش برای‌ام جالب بود. در ضمن تنوع محیطی بالایی هم داشت که مدت‌ها بود چنین تجربه‌ای نکرده بودم (شاید بیش از چند سال، از زمان خواندن نوشته‌های دوما پدر). البته به نظرم کمی زیادی طولانی بود: می‌توانست سریع‌تر پیش برود. به هر حال خوب بود.
همان روزی که این کتاب را تمام کردم،‌ شروع کردم به خواندن کتاب خاطرات‌اش (از رکسانا قرض گرفته‌ام) که جلد اول‌اش خاطرات دختری آراسته نام دارد. فعلا که خوش‌ام آمده. درست مثل یک عمل با اولویت بالا شده که همه دیگر کتاب‌هایی را که می‌خوانده‌ام با قدرت بایکوت کرده است. هر زمان که وقت کنم،‌ فوری می‌روم سراغ این.
تا به حال کتاب‌های خاطره خودنوشت زیادی نخوانده‌ام (گمان‌ام تنها این و برتراند راسل که هنوز تمام نشده – چه کسان دیگری چنین کتاب‌هایی دارند؟ ضدخاطرات مالرو و دیگر؟!) اما ویژگی خاص این نوشته –تا به حال- شفافیت و دقت فوق‌العاده بیان نظرات آن زمان بدون جانبداری خاصی است: خود را حسابی زیر سوال قرار می‌دهد، ضعف‌های‌اش را بدون سرپوش بیان می‌دارد و بدین ترتیب تحول فکری او به زیبایی دیده می‌شود.
شاید بعدا بیش‌تر از این متن نوشتم.


........................................................................................

Saturday, June 08, 2002

● برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل! برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!‌ برزیل!
بقیه سوسکا برید پی کارتون!
فرانسه؟! هه!
آلمان؟! هاه!
پرتغال؟! هه هه!
ایتالیا!‌ یک جوک!
انگلستان!‌ هه!
برزیل: قهرمان!


● تمام شد!‌آخر سر این دوران انتقال به سلامت تمام شد. کلی خوبه! من از آن آدم‌ها هستم که از تمیز کردن و مرتب کردن و ... وسایل اتاق متنفرم. حالا تصور کنید که مجبور شده باشم ثمره 10 سال را یک روزه جابه‌جا کنم. به این وضعیت می‌گویند جهنم!
در ضمن امروز متوجه شدم که دوستان زیادی بودند که حاضر بودند در این کار با اشتیاق هم‌کاری کنند و من خبر نداشتم. ای بابا ... هنوز هم دیر نشده ... برگرداندن همه این‌ها، خودش کلی کاره. در ضمن برای عشق دور ریختن‌ها باید بگویم که حدود صد کیلو کتاب برای فرستادن به آن دنیا (نه! منظورم انباری‌ه) براشون کنار گذاشتم. خوش‌حال باشید. حالا کی پایه هست برای چنین عملیاتی؟
در ضمن ... قرار است اتاق‌ام را رنگ کنم ... لطفا نظرات خودتان را برای‌ام بفرستید. ایده‌ها تا به حال این‌ها بوده‌اند:
هر دیوار یک رنگ شامل رنگ‌هایی در حدود نارنجی،‌ سبز، آبی، زرد و بنفش. (خودم!)
کل تشکیلات زرد لیمویی (که به سبز بزند) که وقتی آدم وارد اتاق می‌شه، ملچ مولوچ‌اش در بیاد. (شادی و مریم)
آبی کم‌رنگ (پریسا)
زرد تند که وقتی آدم صبح بیدار می‌شه بالا و پایین بپره و در حالی که لباس‌اش رو دور سرش می‌گردونه (مثل طناب گاوچران‌ها) به روز سلام کنه. (بهاره و پوریا)
زرشکی یا قرمز برای این‌که اشتها را باز می‌کند و ممکن است بتوانند یک سولوژن گرد را ببینند (ضدایده‌ از شادی)
آهای! بقیه ... ایده بدید!



........................................................................................

Friday, June 07, 2002

● امروز قرار است اتاق‌ام را جابه‌جا کنم! کمک!‌ عملیات وحشتناکی است. این‌همه وسیله را کجا بچپونم؟!


........................................................................................

Wednesday, June 05, 2002

● آی حال کردم این آلمان‌ها در لحظات آخر گل خوردند که نگو!
خوش‌ام می‌آید که سوسک شدن‌شان ملس است: این از بازی با ایرلند،‌ آن یکی هم منچستر یونایند و بایرن مونیج، یا مثلا جنگ جهانی دوم و هم‌چنین اول و خلاصه از این حرف‌ها!


● دیروز این پروژه‌ام کلافه‌ام کرده بود حسابی. لعنتی قابل حشره‌گیری نیست که! نیاز به inspiration‌ دارد برای حل مشکل‌اش. و دیروز چنین چیزی نداشتم. آخر تقصیر من نیست. زمان لازم است برای چنین چیزهایی.
خوش‌بختانه آن نیروی خارق‌العاده و ماورایی،‌ امروز صبح در یک مکان بامزه (مثلا زیر دوش!) باعث الهام‌گیری من شد و مشکل تا حد خوبی حل شد. خدا پدر و مادر سیستم بیولوژیکی آدم را بیامرزد!


● حالا بماند که همه نوشته‌های این‌جای‌ام قابل فهم نیست برای همه آدم‌ها: هر چقدر نزدیک‌تر باشید و در جریان زندگی‌ من بیش‌تر باشید، بیش‌تر می‌فهمید. این طبیعی است! لازم نیست کلافه شود کسی از این‌که این وبلاگ یک روزنامه قابل فهم برای همه نیست. آخر حتی گاهی خودم هم نمی‌فهمم.


........................................................................................

Tuesday, June 04, 2002

● همین امروز بود، خیلی وقت پیش. چند سال پیش. چه شب بود. و او برای من بود. تنها برای من. با هم در خیابان‌ها می‌گشتیم. خیابان‌ها هم برای من بودند و برای او. مردم آن‌قدر در حیرت بودند که خیابان‌های‌شان‌ را درست مثل آدم‌های‌شان گم کرده بودند. من هم گم کردم. اما نه آن‌شب، ولی من هم گم کردم.
امروز چه آرام،‌ چه کسل و چه تنها کوچه‌پاره‌ها را در خاطره‌ام می‌دوزم.


........................................................................................

Sunday, June 02, 2002

● از برد آرژانتین حسابی خوش‌حال شدم.
با برد آلمان، دلم‌ام برای جدول گل‌زنان و آن بدبخت‌هایی که واقعا گل می‌زنند سوخت.


● چه سریع یک مورد مسخره می‌تواند مشوش‌ام کند. امروز از بس آشفته شدم که حتا اشتباه تایپ می‌کردم(شانس آوردم و این به هم ریختگی به گفتارم نکشید). خوش‌بختانه چندان طولی نکشید این موضوع. کمی که صحبت کردم،‌ همه چیز آرام شد.
راستی آدم در چنین مواقعی چقدر در مقابل شوخی ضعیف می‌شود! نزدیک بود سر ملت را از تن‌شان (یا شاید هم تن‌شان را از سرشان) جدا کنم. شانس آوردند!


........................................................................................

Saturday, June 01, 2002

● گیریم هستی‌ دردناک باشد،
اما زندگی بی‌همتاتر از آن است که نزی‌ای.



........................................................................................