Tuesday, December 31, 2002

يک قضيه‌ي وجودي هست که مي‌گويد بعضي وقت‌ها که حال‌ات خوب نيست،‌ وجود دارند آدم‌هاي خوبي که مي‌توانند کمک کنند و وضعيت‌ات را به‌بود ببخشند. ممنون!


من تقديرم، جبرم، زمان‌ام!


........................................................................................

Monday, December 30, 2002

درباره‌ي شناخت (4) - آيا من رواني‌ام؟

طبيعي نمي‌نمايد سخت‌گرفتن بعضي چيزها، نه، بهتر بگويم، منطقي نمي‌نمايد، و اگر بپرسي از من که منطقي چيست چه جوابي مي‌توانم به تو بدهم؟ شايد حرف از منطق زدن چندان پرمعنا نباشد – اين را خودم قبلا گفته بودم. توهم چطور؟ به نظرت ماجرا از جنس توهم نيست؟ کم بودن يا زياد بودن‌اش و اين چيزي که من به نام منطقي از آن ياد مي‌کنم، به حجم اين توهم بازگردد؟ با اين حال، اين حرف نيز چندان پرمعنا نيست. چه چيزي توهم است و چه چيزي نيست؟ اصلا مي‌توان ادعا کرد که مرز مشخصي بين توهم و غير آن وجود ندارد. ماهيت همه‌ شناخت(cognition) ما يکي‌ست، تفاوت در دريافت‌هاست(perception) . بله! اگر چشم من قادر به ديدن بعضي رنگ‌ها نباشد و بعضي اجسام را به گونه‌اي ديگر ببيند و درک (و شناخت) من از چپ و راست متفاوت باشد با آن‌چه اکثريت مي‌گويند، شايد بشود گفت که اين دريافت من داراي نقص است –و معيار نقص طبيعي‌ بودن،‌ به معناي متداول‌تر بودن پديده‌ايست- اما در مورد شناخت‌اي که بيش از آن‌که ناشي از دريافت‌ مستقيم حسي باشند، به پردازش شده‌ي آن‌ها و يا پردازش شده‌ي دريافت‌هاي زباني (که به هر حال در مرتبه‌اي بسيار بالاتر از دريافت حسي قرار دارند) بازگردند چه مي‌توان گفت؟

بيماري‌ي رواني! ديروز به اين فکر مي‌کردم که آيا من يک بيمار رواني‌ام يا نه؟ بدبيني، خودآزاري، ديگرآزاري، ترس از عدم تقارن، وسواس،‌ نگراني زايدالوصف، عصبي بودن، نوستالژي، احساس تنهايي شديد، افسردگي، حيرت از وجود داشتن، حساسيت وسواس‌آلود به نشانه‌ها و گفتارها، زودرنج بودن، ترس از ناکامل بودن و نگراني از غيراخلاقي بودن رفتار و حس وجدان‌درد، همگي ويژگي‌هايي هستند که کمابيش در خود مي‌يابم. من يک بيمار رواني‌ام؟ تو، توي لعنتي‌اي که نمي‌دانم کيستي در حالي که دو ماه پيش مطمئن بودم که اسم‌ات را هم مي‌دانم،‌ چه مي‌گويي؟ چرا آزارم مي‌دهي؟ مي‌گويي بروم به روان‌پزشک مراجعه کنم؟ اعتقاد داري که اين‌ها به هر حال نشانه‌هايي از بيماري‌اي هستند که البته اصلا به نظر نمي‌رسد که در تو (يعني من) وجود داشته باشد ولي به هر حال مقصرش شرايط محيطي‌ست؟ بعيد مي‌دانم اين را بگويي. نمي‌دانم چرا، متاسفانه نتوانستم به ميزان کافي درک‌ات کنم و تو را بشناسم اما چنين چيزي را چندان محتمل نمي‌دانم. با اين‌حال ديروز، پاسخ من يک چنين چيزي بود: نه!‌ بيمار رواني نيستم- چون بيمار رواني وجود ندارد! [تو در واقع لعنتي نيستي.]

قانون از کجا به وجود آمده است؟ آيا قبول دارم که قانون به هر حال يک حالت ساده‌تر و قابل فهم‌تر از اخلاق است؟ و اخلاق چه؟ مي‌توان فهميد که اخلاق از کجا به وجود آمده؟ و آيا مي‌شود قبول کرد که اخلاق رابطه‌ي بسيار زيادي با عرف جامعه دارد؟ يعني بهتر نيست بگوييم همه‌ي اين ماجراها در اصل حس مشترک(common sense) (يا عقل جمعي) جامعه است؟ و اين حس از کجا به وجود آمده است؟ يک فرآيند بي‌ربط به نظام جامعه‌ است؟ به نظرم خير! نکته‌ي مهم در اين است که رابطه‌ي جامعه و اين حس (البته به نظرم مي‌آيد که معادل فارسي‌ي ديگري هم داشت ولي به خاطر ندارم) کاملا متقابل و زاياست. و اگر جامعه داراي الگوهاي رفتاري‌ي خاصي‌ست به هر حال به نوعي با اين حس مشترک ارتباط نزديک دارد. يعني در حالت پايدار، هر دوي اين‌ها،‌ يک نوع رفتار را تجويز مي‌کنند. گرچه در عمل، يکي از اين دو ممکن است در شرايط مختلف عقب‌تر يا جلوتر از ديگري باشد. دليل اين موضوع هم ورودي‌هايي‌ست که به طور خارجي وارد سيستم جامعه مي‌شود: آشنايي با فرهنگ‌هاي جديد، شرايط ويژه (جنگ، فقر اقتصادي و ...) و خيلي چيزهاي ديگر. به هر حال حرف‌ام اين است که اين دو به هم وابسته‌اند و باعث بقاي يک‌ديگر مي‌شوند. حال اين سوال مطرح مي‌شود: جامعه چيست؟ يا بهتر است بپرسم جامعه از چه کساني تشکيل شده است؟ و تاثير اين اجزا بر سيستم جامعه-عقل جمعي‌اش به چه صورت است؟ جامعه‌ي انساني، از تعداد زيادي انسان تشکيل شده است که همگي اجزايي طبيعي محسوب مي‌شوند و در چارچوب قوانين طبيعت‌اند (به زودي منظورم مشخص مي‌شود). و تاثير اين اجزا (يا عامل‌ها به معناي agent) مرتبط ولي بسيار پيچيده است. در اصل توليد جامعه از اجزاي آن، رفتاري emergent‌ است. اما به هر حال مهم اين است که جامعه کاملا به عامل‌هاي‌اش وابسته است. و همه‌ي اين‌ها که چه؟ طبيعي! موجودات اصولا طبيعي هستند – پايبند به قوانين طبيعت و در محدوده‌ي نزديک به آن چيزي که طبيعت سمت و سوي‌اش را مشخص مي‌کند يا به عبارت بهتر، نزديک به مقدار نرمال‌اي که طبيعت باعث‌اش مي‌شود به خاطر قانون اعداد بزرگ. و قانون اعداد بزرگ مي‌گويد که آدم‌ها به طور متوسط،‌ متوسطند! هيچ چيز بدي اين وسط وجود ندارد. تعريف متوسط همين است. و اگر قبول کنيم که در يک فرآيند تعداد تاثيرگذار است (که در اکثر موارد اين‌گونه است)،‌ پس فرآيند بسيار شبيه به چيزي‌ست که متوسط اجزاي آن القا مي‌کنند (يادم باشد يک توضيح مهمي بدهم در مور همين حرف). اکثر افراد بنا به معياري (که در اصل معياري نيست جز همان کثرت‌شان)، متوسطند و اکثر افراد سمت و سوي کلي‌ي جامعه را مشخص مي‌کنند و اين سمت و سو،‌ مي‌شود همان سمت و سوي اکثر افراد و يا به عبارت بهتر، سمت و سوي متوسط‌ها و در نتيجه،‌ اخلاق، عقل جمعي و قانون همگي يک سيستم‌اي هستند که براي آدم‌هاي متوسط و جامعه‌ي آن آدم‌ها بهينه شده است و نه براي outlierها!

همم!‌ شايد حرف بالاي‌ام (که در پرانتزي به آن اشاره کردم)خيلي‌ هم درست نباشد. يعني فرآيندها شبيه به متوسط چيزي که اجزاي آن القا مي‌کنند،‌ نباشند. مثلا فرآيندهاي Winner Takes All، اين‌گونه نيستند و هيچ دليلي ندارم که يک سيستم نتواند چنين نوع فرآيندي داشته باشد. مثلا در جوامع انساني، موجود قوي‌تر مي‌تواند فرمانده شود و قوانين رسمي جامعه را مشخص کند (کسي که بهتر جنگ مي‌کند، پادشاه مي‌شود و قوانين توسط او مشخص مي‌شود). چنين چيزي به هر حال غيرمحتمل نبوده است. از طرف ديگر، اخلاق يا عقل‌جمعي به نظر مي‌رسد بيش‌تر فرآيندي متوسط‌گيرانه‌ست. سنت هميشه نخبه‌ساز نيست و خيلي وقت‌ها التفاتي به نخبه‌ها ندارد (گرچه بايد ذکر کنم که اين حرف کلي نيست). نتيجه اين مي‌شود که در يک چنين جامعه‌اي که قانون و عرف از دو روش مختلف ايجاد شده‌اند، نوعي تناقض پيش مي‌آيد. درگيري‌ي دائمي‌ي بين قشر مردم و قشر حکومت ناشي از همين است. هر چه عرف و قانون بيش‌تر شبيه به هم باشند (و البته بايد بگويم منظورم از قانون، نوع اجراي آن هم هست و نه الزاما آن‌چه نوشته شده است. قانون اساسي يک کشور براي مدت طولاني‌اي ثابت است ولي بين دو رييس جمهور مختلف به هر حال تفاوت‌هايي هست گو اين‌که ادعاي هر دوي‌شان اجراي يک قانون باشد) اين مشکل کم‌تر پيش مي‌آيد. چندين روش براي چنين کاري وجود دارد. يکي اين‌که قانون شبيه به عرف شود، يعني قانون شبيه به متوسط افراد باشد و از طريق فرآيندي چون مجلس قانون‌گذاري، شوراهاي شهر و ... حاصل مي‌شود. روش ديگر، برعکس است: عرف را شبيه به عقايد آدم‌هاي نخبه‌ي جامعه بکنيم. اين‌کار، البته کمي طبيعي نمي‌نمايد چون در صورت حصول، همه‌ي مردم به سطح بالايي مي‌رسند و اين به معناي بالا رفتن متوسط جامعه است و چنين چيزي از نظر تئوري‌هاي زيست‌شناختي (کمِ‌کم، مساله‌ي IQ بدون توجه به اين‌که واقعا معياري کمي‌پذير هست يا نه) چندان مقدور نيست. همم!‌ اين همه بسيار مشکوک است. اصلا چه سيستم‌هايي از رفتار متوسط جمعيتي تبعيت مي‌کنند و چه سيستم‌هايي از يک تعداد محدود نخبه(elite)؟ اين سوالي‌ست که بايد پاسخ داده شود ولي ممکن است بسيار وابسته به ديناميک سيستم باشد.

دي 1381


........................................................................................

Saturday, December 28, 2002

........................................................................................

Friday, December 27, 2002

● آنارشيسم: يک سيستم کنترل بهينه!


● امشب، فيلم Red Violin را ديدم. خوش‌ام آمد. فيلم درباره‌ي ويولوني بود که ويولون‌ساز مشهوري(Nicolo Busotti) در قرن 17ام آن را ساخته بود. اين ويولون که بعدها به ويولون سرخ شهره شد، ماجراهاي بسياري را باعث شده بود. خط سير داستاني‌ي فيلم غيرخطي بود و همين زيباي‌اش مي‌کرد. به طور متناوب بين حراجي‌اي در دوران امروز و ماجراي ويولون در گذر زمان و هم‌چنين پيش‌گويي‌هاي فال‌گيري نوسان مي‌کرد. و اين نوسان به گونه‌اي بود که ترتيب‌شان هميشه يک‌سان نبود و از نظر زماني شناور بودند. مثلا اولين صحنه‌ي فال‌گير قبل از وارد شدن ويولون به داستان رخ داد ولي پس از آن به تدريج تبديل به روايتي مستقل مي‌شد. در ضمن در آخر داستان نيز جريان مستقلي (حتي از نظر زماني) به وجود آمد که مربوط به کشف ويولون سرخ بودن آن ويولون کشف‌شده‌ي کذايي بود که قرار بود چند هفته‌ي بعد به حراج گذاشته شود. ماجراهاي داستاني خود ويولون هم کاملا جذاب بودند. صاحب‌هاي آن و اتفاقاتي که براي‌شان رخ مي‌داد. اولي قرار بود پسر ويولون‌ساز باشد –که نشد- پس از آن تعداد زيادي هنرجوي موسيقي در يک دير مذهبي در آلمان (يا جايي که اکنون به آن آلمان مي‌گويند) و صد سال پس از آن پسربچه‌ي نابغه‌اي به نام Weisse (اسم‌اش را يادم نمي‌آيد، فاميل دقيق‌اش را هم به هم‌چنين) که در نهايت به شکل تاسف‌آوري مي‌ميرد. بعد از آن دوباره تعداد زيادي کولي که در طي صحنه‌هاي زيبايي ويولون‌نوازي‌شان نمايش داده مي‌شود و پس از آن فردريک پوپ با آن فرآيند الهام‌گيري‌ي عجيب‌اش – که در طي رابطه‌ي جنسي زيباترين قطعات خود را خلق مي‌کرد و هيجان و التهاب رابطه در موسيقي‌اش نقش مي‌بست. بعد از آن، دختر بچه‌اي در چين و پس از آن نيز متخصص ويولون‌شناس‌اي در نيويورک! و اين حلقه بسته مي‌شود. عجيب نيست؟


● اين را ببينيد! کلي بامزه است: جک، جيم و الاکلنگ!
(ممنون از پيمان و مينا)


يک موش، يک روبات: ترکيب احيانا موفق!
وحشتناک است! کيف کردم ولي حسابي هم ترسيدم. انتظار به اين زودي‌اش را نداشتم. اين‌ها گرفته‌اند بخشي از سلول‌هاي عصبي موش را به عنوان کنترلر يک موبايل روبات به کار گرفته‌اند. ترسناک نيست؟!


........................................................................................

Wednesday, December 25, 2002

● توي خيلي چيزها حرف و حديث هست،‌ اما که چي؟! درست است که بعضي آدم‌ها مي‌آيند و در همه چيز شک مي‌کنند و بعد مي‌مانند که چه چيزي مانده است براي شک‌نکردن به‌اش ولي همه که قرار نيست اين‌گونه باشند، قرار است؟
آقاي مسيح،‌ همين روزها به دنيا مي‌آيد. اگر معتقديد به اديان که بايد بگويم پيامبر آرامش بوده است و اگر معتقد نيستيد مي‌توان فرض کرد که در روايت تاريخي‌اي که از او مي‌شود،‌ نشانه‌هايي از آرامش‌اش ديده مي‌شود. به هر حال، بدون سخت گرفتن بيش از حد قضايا، بايد بگويم که اين نوشته (از جادي)، نوشته‌ي خوبي‌ست براي آشناشدن با عقايد مسيحيت. به هر حال زياد هم بي‌مناسبت نيست، هست؟
در هر حال،‌ تولد عيسي مبارک!
(براي دوستان مسيحي‌ام بيش‌تر، براي بقيه هم هر چقدر که خواستند - يا بيش‌تر يا کم‌تر)


● چند روز پيش از لرد شارلون نوشتم و نوشته‌ي جالب او. آن موقع آرشيوش مشکل داشت، پس نتوانستم لينک بدهم. لينک آن مطلب، مثلا اين است. البته اشتباه بزرگي مي‌کنيد اگر مطالب يکي دو روز بعدش را هم نخوانيد - چون توضيح آن نوشته منوط به اين است! اين هم براي اين‌که کمک کنم براي جلوگيري از کژفهمي!
اما اين بحث، به همين‌جا خاتمه نيافت. چند تئوري بنيادي‌ي ديگر هم اين وسط توسط شوريده و ديوانه به وجود آمد. تئوري‌ي کلاسه‌بندي‌ي دخترها را از نظر شوريده و ديوانه بخوانيد. کم‌ترين فايده‌اش اين بوده است که الان خيلي حرف‌ها را راحت با 3 بيت مي‌زنم و مي‌گويم "آهاي! تو که بيت آخرت، 1 است، چي مي‌گي؟" (البته قبلا به اين لينک داده بودم). مورد بعدي، يک توصيف رفتاري‌ي دخترها با استفاده از HDLمانندي‌ست که جالب مي‌نمايد. اين را هم بخوانيد،‌ خوب است. اين تئوري البته احتمالا بسيار مخالف چيزي‌ست که دخترها ادعا مي‌کنند. براي همين بيش‌تر تاکيدم اين است که دخترها چنين نوشته‌اي را بخوانند و نظر بدهند براي‌ام در صورت امکان. گرچه بايد بگويم که اين تئوري بسيار شبيه به نظريات نسيم است (که البته لينکي ندارد تا جايي که مي‌دانم) و خوب، آن نظرات با اين‌که به نظر چندان انسان‌پسندانه نمي‌آيند ولي تا به حال تا حد خوبي سازگار نشان داده‌اند و جالب اين‌که مرور زمان نشان داد که ادعاهاي خلاف آن معمولا يک وهم (اگر نگوييم دروغ!) بوده‌اند.


........................................................................................

Tuesday, December 24, 2002

● جدا متخصص توليد نمايش‌اي زندگي هستم - يک تئاتر، يک فيلم،‌ از نوع تراژدي يا شايد هم کمدي!
دارم شک مي‌کنم که خودم اين وسط دقيقا کجاي ماجرا قرار دارم؟ من‌اي هم وجود دارد بيرون اين نمايش‌ها؟


● خوب ... نوشتن پيش‌نهاد پروژه‌ي شبکه‌ي عصبي‌ام آخر سر تمام شد: ساعت 2:50 بامداد! خوب است که يک هفته‌ايست که دقيقا مي‌دانم چه موضوعي براي پروژه‌ام خواهم برداشت وگرنه معلوم نبود چه بلايي سرم مي‌آمد. اين پيشنهاد را به زودي در بخش علمي سايت مي‌گذارم.


........................................................................................

Sunday, December 22, 2002

يک کشف مهم:

٪99 Xها از ٪99 Yها،‌ بهترند!

اين جمله بسيار جهان‌شمول است!
اول مي‌خواستم چيزي شبيه به اين بگويم:

90 درصد شبکه‌هاي عصبي با قابليتي جداسازي فراتر از خطي، برتر از 90 درصد دخترها هستند.

و البته اين از حرف سهيل که گفته بود فلان ضربه‌ي فلاني را به فلان گيتارش را به 99.9درصد دخترها ترجيح مي‌دهد،‌ برگرفته شده بود. نکته‌ي مهم اين است که از اين دسته حرف‌ها خيلي زيادند. مثلا هر دوي اين‌ها درستند:

99 درصد دخترها از 99 درصد پسرها، بهترند!
99 درصد پسرها از 99 درصد دخترها،‌ بهترند!
و الخ!

مهم اين است که هميشه با يک احتمال خوبي،‌ چيزي وجود دارد که از چيزهاي ديگري بهتر باشد (از ديد احتمالي). دليل‌اش ساده است: بهتر بودن بي‌معناست! همين! به همين سادگي!
چه چيزي از چه چيزي بهتر است؟ بهتر بودن به چه معناست؟ بهتر بودن در نظر من؟ اين تنها تعريف ممکن بهتري‌ست؟ مگر من معيار ارزش‌گذاري‌ام؟ بله! من معيار ارزش‌گذاري هستم اما با اين شرط که هميشه به خاطر داشته باشيم که همه‌ي ارزش‌گذاري‌ها نسبي و محلي هستند (و البته باز اين سوال پيش مي‌آيد که آيا ارزشي جهان‌شمول وجود دارد يا نه! اين به همان معضل حقيقت/واقعيت/طبيعت برمي‌گردد که قبلا درباره‌اش نوشته‌ام).


........................................................................................

Saturday, December 21, 2002

........................................................................................

Friday, December 20, 2002

● سايت رامينيا، منتقل شد به اين‌جا! بريد ببينيد نتيجه‌ي يک رفتار سنت‌شکنانه‌ي من تا کجاها داره نتيجه مي‌ده!


........................................................................................

Thursday, December 19, 2002

● خوبي‌اش اينه که کوه معادل‌هاي زيادي دارد:
کوه مي‌تواند يک روز، تختخواب گرم و نرم باشد،
کوه مي‌تواند روزي ديگر، درس‌هاي عقب مانده باشد (البته يکي نيست بيايد و بگويد مگر اين‌ها جلو افتاده هم مي‌توانند باشند؟!)،
و صد البته جاي‌گزين مناسبي براي کوه، KNTست (که البته اين يکي در اغلب موارد جز يکي دو هفته‌ي اخير آرامش بخش نبوده)،
و در نهايت اين‌که نمايشگاه کتاب هم بايد گزينه‌ي مناسبي به جاي کوه باشد!
امروز به جاي کوه رفتن (آن در برف و بوران که لابد خوب نيست (و چه کسي ارزش‌ها را تعيين مي‌کند؟! بقا؟!)) مي‌روم نمايشگاه کتاب! يعني مي‌خواهم بروم. آخي،‌ آخي! کلي لباس‌هاي‌ام را زير و رو کرده بودم که ببينم چه ترکيبي از نظر گرمايي مناسب است. :(
آره! اين‌طوري شد که حسني به مکتب مي‌خواست بره‌ها -گيريم جمعه- اما خود مکتب کنسل شد!


● حسنی به مکتب نمی‌رفت، وقتي مي‌رفت،‌ جمعه مي‌رفت!
اين‌طوريه!
ولي يک سوال مهم: آيا برنامه‌ي مکتب‌روي، کنسل نمي‌شه؟!
کي‌ مي‌دونه، کي مي‌دونه؟!


● اصلا کي گفته آدم نبايد بدجنس باشه؟! از خوش‌جنسي که به نتيجه‌اي نرسيدم!‌ (البته رسيدم، ولي به اين:‌ دوست‌هاي خوب مخملي که دوست‌ات دارند، گاهي ازت تعريف مي‌کنند اما نهايت‌شان اين است: ماست!)
اين را داشته باشيد براي شروع: چرا سه بيت کافي‌ست؟
(دوست‌ها شروع کردند به اعتراض؟! بدجنسي بود کارم؟! خب!‌ من که گفتم.)


........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

● مي‌دانم ديگر،‌ اگر بخواهم صبر کنم،‌ هيچ وقت انجام نمي‌شود! چي؟! صبر کنيد!
لرد شارلون به طور ساختاري عوض شده است - سايت‌اش البته (از نظر ديوانگي وضعيت‌اش فرقي نکرده است). سر بزنيد حتما! (يک چيز ديگر هم بود که مي‌خواستم بگويم ولي چون آرشيوش فعلا در دست تعميرات است (يک جور فيوز سوزاندن) از خيرش مي‌گذرم. تنها اين‌که نظريات مشعشعي در مورد بعضي از گونه‌هاي موجودات زنده دارد که لازم است آدم‌ها بدانند. من با اين‌که تاکيد مي‌کنم به طور کامل قبول ندارم‌اش ولي تا حد زيادي هم قبول دارم!)


● اين بحث خودسوزي‌ي اخير، انگار خيلي جالب شده! يک کسي رفتار عجيبي کرده و حالا ما مانده‌ايم و نظريات مختلف‌مان درباره‌ي او! بعضي‌ها او را احمق مي‌دانند که به خاطر يک دختر خودش را کشت، بعضي‌ها به او حق مي‌دهند که چنين کاري کرد، بعضي‌ها او را متهم مي‌کنند که چرا حقارت‌اش را با انتقامي براي آن دختر نمايان کرد و بعضي‌ها هم لابد بعضي عقايد ديگر را دارند. [1 و 2 و 3 و 4]
نمي‌خواهم نظري درباره‌ي کار او بدهم،‌ نمي‌خواهم درباره‌ي خودکشي بنويسم و اين‌که آيا آدم‌ها حق دارند خودکشي کنند يا نه (و اصلا چرا چنين کاري مي‌کنند)،‌ ولي تنها مي‌خواهم بگويم که نبايد خيلي ساده به قضيه نگاه کرد و او را متهم، تبرئه يا ... کرد! راست‌اش يک مقدار رفتار دوستان‌ام (همين بالايي‌ها لابد!)‌ درباره‌ي چنين چيزي به مذاق‌ام خوش نيامد!


● هاه! جدي جدي امشب زده به سرم. بعد از اين‌که نتوانستم داستان‌ام را بنويسم امشب، وصل شدم به اينترنت و به طور ناخودآگاهي دارم مردم‌آزاري مي‌کنم! بيچاره مهسا! راستي مهسا دوست جديد وبلاگي‌ي ماست، خوش‌ آمدي!


برف!
خوبه! با اين‌که برخلاف بارون بار رومانتيک نداره، ولي عوض‌اش تا دل‌ات بخواد برام نوستالژي ايجاد مي‌کنه!


........................................................................................

Tuesday, December 17, 2002

● آره ... يک چيزهايي مضحک‌اند، خنده‌دارند و نشان از ناپختگي مفرط دارند. قبول دارم! قبول دارم!
ولي همين‌ها باعث ايجاد تراژدي مي‌شوند، نمي‌شوند؟
آره! خطا ممکن است خنده‌دار باشد ولي نتايج‌اش متاسفانه اصلا خنده‌دار نيست. اگر من اشتباهي بکنم، ممکن است بعدا با هم به آن کلي بخنديم ولي خاطره‌ي لرزه‌هاي آن براي من باقي خواهد ماند.


هري پاتر 2!
قشنگ بود، خيلي خوش‌ام اومد! روز به روز بيش‌تر وسوسه مي‌شوم که کتاب‌هاي‌اش را هم بخوانم.
راستي به هرميون: هممم ... واقعا داري بزرگ مي‌شي! خوش‌حال‌ام!


● زمان مي‌گذرد
و ثانيه‌ها سخت مي‌ترسند.
از چه چيز هواي سرد بايد ترسيد
قبل از آن‌که ساعت‌ها را بي‌شمار پريده باشي؟
پريده‌اي، درست نمي‌گويم؟

تو پريده‌اي؟ تو ثانيه‌ها را، ساعت‌ها را، روزها را و به طرز خنده‌داري مضحک، سال‌ها را گذرانده‌اي و الان در اين روزگار ايستاده‌اي و به افق مي‌نگري و ديروز را مي‌بيني و فردا را مي‌بيني و چه مي‌دانم، هر لحظه را مي‌بيني در حالي که مي‌داني همه‌اش مه‌ايست زودگذر که فردا‌ي‌اش از شب تاريکي آغاز مي‌شود. بگذريم، بگذريم، موافقي؟ ترسناک است ماجرا!


........................................................................................

Monday, December 16, 2002

● نظریه‌هاي بزرگ، معمولا بنيادي‌اند،
نظريه‌هاي بنيادي، معمولا از يک تفاوت اساسي با ساختارهاي پيش‌فرض‌شده برمي‌آيند،
تفاوت‌هاي اساسي در آن ساختارها معمولا باعث اختلاف‌هاي اساسي بين طرف‌داران آن نظريه‌ها مي‌شوند،
و در نهايت اين اختلاف‌هاي اساسي بهترين بهانه براي بدترين جنگ‌ها هستند!

مواظب نظريه‌هاي بزرگ‌تان باشيد، کم کم اين‌که باعث سازگاري بيش‌تر آدم‌ها با هم نمي‌شود.


........................................................................................

Sunday, December 15, 2002

● ولي بايد قبول کرد که گيجي هم بعضي وقت‌ها هيجان‌انگيزه!


● شايد اين‌طوري باشه:

-مي‌خواهي کمي حرف نزنيم؟
سرش را به نشانه تاييد تکان مي‌دهد. ساکت مي‌شويد. او را نمي‌داني ولي غوغا تازه در تو آغاز شده است: حرف‌ها و فکرها



● آدم‌ها گاهي قاطي مي‌کنند، مگه نه؟
آدم‌ها گاهي خل مي‌شوند، مگه نه؟
[خيلي طبيعيه که شبکه‌ي عصبي‌ي آدم بعضي وقت‌ها توي يک ديناميک ناپايدار بيوفته، قبول نداري؟ و اون وقته که هي صداها و اسامي در گوش‌ات فرياد مي‌کشند و چهره‌ها جلوي چشم‌ات مي‌آيند و مي‌روند و امان از افکار که ... بي‌خيال!]
ولي خوبي‌اش اين است که اين‌ها يک وقتي بالاخره به يک جايي مي‌رسند،‌ نه؟!
ديگه قاطي نيستي، دنيا آرام شده،‌ فکرهاي عجيب و غريب به ذهن‌ات نمي‌آيد و زندگي شيرين مي‌شود.
نگران نباش بچه‌جان!


........................................................................................

Friday, December 13, 2002

● شب موسيقي: زيبايي، شکوه، هجوم افکار، کمي نوستالژي و شادي‌ي فزاينده!


● با اين‌که تخصص‌ام روي تراژديه، ولي بدجوري بوي کمدي رو توي فضا حس مي‌کنم: کمدي‌ي انساني!


● نوشته‌ي قبلي (درباره‌ي شناخت 3) را مي‌توانيد از اين‌جا هم بگيريد - شايد اين‌طوري خواندن‌اش راحت‌تر باشد.


........................................................................................

Thursday, December 12, 2002

درباره‌ي شناخت 3
اسطوره‌ي هويت: توهم خودآگاهي، شناخت و روابط انساني!

قبل از اين‌که افکار رومانتيک‌ام شدت بگيرند و يا مرور زمان سبب نسيان شود، بهتر است بعضي از ايده‌هاي چند وقت اخيرم را به گونه‌اي ثبت کنم – حتي اگر ساختار مرتبي در ذهن‌ام پيدا نکرده باشد[البته لازم به توضيح است که برحسب اتفاق شدت گرفت، کم شد ولي خوش‌بختانه بعد از اين نوشتن!]. چيزي که درباره‌اش مي‌خواهم صحبت کنم بسيار کلي‌ست و بسيار جامع. حمله به آن از يک يا دو جهت مقدور نيست و نياز به تلاش بسيار زيادي دارد. با اين‌حال بعضي از جنبه‌هايي را که فعلا به نظرم اهميت دارند مي‌نويسم. اگر بخواهم نامي به موضوع مورد نظرم بدهم،‌ از نام "اسطوره‌ي هويت: توهم خودآگاهي، شناخت و روابط اجتماعي" استفاده مي‌کنم با اين‌که تاکيد اصلي‌ام فعلا بيش‌تر روي چيزي‌ست که بيش‌تر به خودآگاهي‌ي فرد باز مي‌گردد.

چند وقت پيش –حدود يک ماه قبل- مطابق معمول اين چند وقت اخيرم روي يادگيري و مسايل مربوط به آن فکر مي‌کردم. تمرکزم روي سيستم‌هاي multi-agent بود. درست به خاطر دارم که زير پتو در رختخواب بودم و از سرما مي‌لرزيدم و فکر مي‌کردم که هرکدام از عامل‌ها در MAS چگونه مي‌تواند تعامل مناسبي برقرار کند با ديگر agentها. مشکل از اين ناشي مي‌شود که در بسياري از روي‌کردهاي MAي، agentها آگاهي‌ي زيادي نسبت به ديگر عامل‌ها (با اين‌که از اين نام الزاما خوش‌ام نمي‌آيد ولي از اين پس از "عامل" به جاي agent استفاده مي‌کنم چون هم باعث مي‌شود که متن‌ام قشنگ‌تر به نظر برسد و هم‌ اين‌که سوييچ کردن بين فارسي و انگليسي اذيت‌ام مي‌کند) ندارند و نتيجه‌ي نهايي داراي strong cooperation نيست (اين يکي هم فکر کنم مي‌شود هم‌ياري) و داراي coupling کمي هستند. يک علت‌ واضح اين موضوع، سادگي‌ي بسيار زيادي عامل‌هاست. يک عامل‌ نسبت به دنياي اطراف‌اش بسيار کور هست و مخصوصا به سختي ديگر عامل‌ها را مي‌تواند درک کند. به عبارت بهتر،‌ جامعه‌ي ايجاد شده واقعا يک جامعه‌ي واقعي نيست. آن شب اين سوال براي‌ام پيش آمد که چطوري مي‌توان چنين چيزي را بهبود بخشيد و طبيعتا اولين ايده (و احتمالا يکي از بهترين‌ها) بررسي جوامع بشري (يا حيواني)‌ست. سوال اين‌طوري براي‌ام مطرح شد: من به عنوان يک انسان، ديگر انسان‌ها را به چه صورت مي‌شناسم؟

بين من و افراد ديگر جامعه، يک رابطه‌اي وجود دارد. روابط مي‌توانند متفاوت باشند ولي وقتي از يک حدي (بيش‌تر منظورم زماني‌ست و يا دقيق‌تر بگويم، تجربه‌اي، ولي بايد در اين مورد توضيح دهم) گذشتند، آن‌وقت مي‌توانم ادعا کنم که فلان شخص را مي‌شناسم. مثلا رابطه‌هاي دوستي‌ام: من با چند نفري دوست هستم، با هم تجربه‌هاي مشترکي داشته‌ايم، ذهنيتي نسبت به هر کدام‌شان دارم و در ايجاد رابطه‌ام (به عبارت دقيق‌تر، در ايجاد action در رابطه‌ام. مي‌خواهم رابطه، کلي‌تر از عمل باشد.) آن ذهنيت را در نظر مي‌گيرم و به نوعي متناسب عمل مي‌کنم. مي‌خواهم ببينم که اين ذهنيتي که من ساخته‌ام دقيقا چيست، چه ساختاري دارد، چه ميزان داده در آن وجود دارد و از اين حرف‌ها. همان شب به يک نتيجه‌ي سرانگشتي‌اي رسيدم که براي‌ام جالب بود. براي همين از چند نفر ديگر از دوستان نيز پرسيدم تا ببينم آن‌ها چه درکي از موضوع دارند.

در پرس و جوي‌ام سعي کردم تا حد ممکن bias ايجاد نکنم. در ضمن از افراد مختلف به صورت‌هاي متفاوتي پرسيدم. براي بعضي‌ها بيان کردم که هدف‌ام چيست و نظريه‌ام چه چيزي مي‌گويد و براي بعضي ديگر از زاويه‌اي ديگر به موضوع نزديک شدم (زاويه‌اي انساني‌تر که به سمت مشکلات شخصي‌ي افراد تمايل پيدا مي‌کرد). از چه کساني پرسيدم؟ هاجر‌، وحيد، محسن و ندا. البته به نظرم مي‌رسد که به يکي دو نفر ديگر هم گفته باشم ولي يادم نمي‌آيد: شايد رامين،‌ شايد محمد. به هر حال ... اطلاعات زيادي اين وسط به دست آوردم. اما ويژگي‌ي خوب و جالب‌اش اين بود که اطلاعات تا حد خوبي سازگار بودند.

فردي را در نظر بگير که رابطه‌ي دوستانه‌اي با او داري و به هر حال مدتي‌ست که مي‌شناسي. نمي‌خواهم نزديک‌ترين آدم به تو باشد ولي نبايد زياد هم دور باشد. مي‌خواهم فردي باشد که تو اعتقاد داري که شناختي از او داري. حالا سعي کن که هر چه از او مي‌داني را بيان کني. منظورم وقايع و تجربه‌ها نيستند (يعني نمي‌خواهم به عنوان يک حافظه عمل کني)، بلکه بيش‌تر داده‌هاي پردازش شده مورد نظرم هستند. مثلا ببين مي‌داني آن شخص چه جهان‌بيني‌اي دارد؟ البته منظورم از جهان‌بيني الزاما نظرش در مورد خدا نيست،‌ بلکه مواردي مثل اخلاقيات و ... را هم شامل مي‌شود. مي‌خواهم بدانم که آيا مي‌داني شخص چرا به X اعتقاد دارد (و بعد بگويي به دليل A1 و A2) و هم‌چنين بتواني بگويي چرا از Y خوش‌اش مي‌آيد (چون باورهاي اخلاقي/زيبايي شناختي/.../.../...اش B1 و B2 و ... است) و با نداشتن تجربه، بتواني از طرف او استدلال کني.
بهتر بگويم، مي‌خواهم ببينم مدلي که از او ساخته‌اي چگونه ساختاري دارد. مثلا آيا يک سري production rule است که تا حد خوبي هم به خاطر طبيعت استدلالي‌ي انساني،‌ فازي است و آيا اگر اين P.R.هاست، عمل chaining در آن صورت مي‌گيرد يا نه. يا اين‌که آيا ساختاري درختي مانند semantic nets نيز از او مي‌سازي که بتواني به نوعي explore روي مدل او داشته باشي؟

من به نظرم آمد که مدلي که از انسان‌هاي ديگر مي‌سازيم، بسيار ساده‌ست. يعني قسمت اصلي‌ي آن از يک سري P.R. هايي تشکيل شده است که در طول تجربه‌هاي مختلف به دست آمده‌اند. به خاطر طبيعت فازي‌ي ماجرا، اين‌ها زياد هم بد عمل نمي‌کنند (و حدس مي‌زنم بشود نشان داد که چنين چيزي يک universal machine هست). اما خبري از استدلال‌هاي چند مرحله‌اي وجود ندارد (يا کم هست). در ساخت اين P.R.ها ساختاري مشابه با SOM (ذاتي در ساختارهاي مغزي‌مان) وجود دارد. مثلا پديده‌هاي شبيه به هم را در يک دسته قرار مي‌دهيم. هم‌چنين featureهاي انتخابي‌مان نيز چيزهايي‌ست که ياد گرفته‌ايم براي‌مان مهم باشند. مثلا ممکن است مشخصه‌هاي مورد نظر براي من، زيبايي، عشوه‌ي شخص و ... باشد يا اين‌که ميزان داده‌هاي حوزه‌ي فلسفه‌ي ديني‌اي که در گفتگويي مطرح شده است باشد يا چيزي ديگر. وجود چنين نوع featureهايي (که در اصل نوعي فيلتر هستند در ابرفضاي مفهومي – توجه داشته باشم که SOMي چون Kohonen يک جورهايي quantizerي بهينه است که تاثير خطا را با توجه به توزيع احتمال سيگنال کم مي‌کند. در اين‌جا اين توزيع احتمال به تجربيات قبلي‌ي شخص بستگي دارد که به چه چيزهايي اهميت بيش‌تري مي‌دهد) که زاييده‌ي فرهنگ و ...ي شخص هستند،‌ مشخص مي‌کنند که P.R. داراي چه نوع labelهاي زباني‌اي باشد و چطوري تفسير شوند. به هر حال مفهوم کلي يک چنين چيزي‌ست. مدل آدم‌ها بسيار ساده است!

يواش يواش ميزان خواب‌آلودگي‌ام جدي مي‌شود. قبل از خداحافظي بايد به يک نکته‌ي ديگر نيز اشاره کنم. اين را در صحبتي که با ندا در کوه رفتن دو هفته‌ي پيش داشتم کشف کردم. ندا يک دوست جون جوني دارد (و پيش از ادامه براي جلوگيري از هر گونه تفسير فرويدي لازم است که بگويم آن دوست عزيز، دختر است و ندا هم همان‌طور که مشخص است يک دختر محسوب مي‌شود و خلاصه در ظاهر مشکلي نيست و من قول مي‌دهم مشکل ديگري هم نباشد!) که خيلي چيزها از هم ياد گرفته‌اند. من مي‌خواستم بفهمم که اين يادگيري‌هاي از شخص ديگر چگونه انجام مي‌شود. دو روش کلي وجود دارد:
1-مشاهده‌ي رفتار و گفتار شخص،‌ مدل‌سازي از تئوري‌ي توصيف‌گر رفتار و سپس ارزش‌دهي آن و احيانا به کارگيري.
2-مشاهده‌ي رفتار و گفتار شخص، ذخيره‌سازي به صورت حافظه‌ي CAM، به کارگيري تدريجي آن و مشاهده‌ي جايزه.

هممم ... خوش‌ام آمد! اولي ايده‌ي Indirect Adaptive Control است و دومي Direct Adaptive Control که البته تعبير RL آن (يا به قولي تعميم emotional learning گرچه زياد تفاوت اساسي‌اي ندارند جز چگونگي‌ي امتيازدهي که البته خودش مبحث مهمي‌ست براي من) مشهورتر است. من از صحبت‌هاي‌مان و هم‌چنين اين ذخيره‌ي عظيم تجربه (خودم را مي‌گويم ديگر!) به اين نتيجه رسيدم که در بيش‌تر موارد، فرآيند يادگيري از نوع دوم است.
يک نکته‌ي جالب ... به نظر مي‌رسد که فکر کردن انسان‌ها تا حد خيلي زيادي سمبوليک باشد. ولي از طرف ديگر به نظرم مي‌آيد که مدل‌سازي‌هاي شخص، بيش از آن‌که سمبوليک باشند،‌ از نوع حافظه‌اي (آن هم از نوع بالا) هستند. براي همين در استدلال‌هاي سمبوليک خودمان، معمولا چرت و پرت زياد مي‌گوييم. يعني از نظر منطقي حرف‌هاي‌مان ممکن است بي‌ارزش باشد ولي به هر حال حرف‌هاي ماست و کاري‌اش هم نمي‌توانيم بکنيم: مدل‌مان اين‌طوري‌ست. يعني ما پردازش سمبوليک مي‌کنيم ولي در اين ميان از داده‌هايي استفاده مي‌کنيم که ماهيت سمبوليک‌ ندارند (يا کم‌تر دارند). اين خيلي جالب است ... کل نشانه‌شناسي بدين صورت متحول مي‌شود. آخرسر سمبوليک داريم رفتار مي‌کنيم يا نه؟ به نظرم در تعريف سمبول بايد دقت کرد. بخش پردازش زباني‌مان با بخش دانش‌مان (Knowledge Base) تفاوت ساختاري دارد. بايد روي‌اش بيش‌تر فکر کنم (اين ايده همين الان پريد بيرون!).


........................................................................................

Wednesday, December 11, 2002

يک قضيه‌ي وجودي هست که هيچ حرف خاصي در مورد هندونه و نون بربري نمي‌زنه ولي مي‌گه که قضاياي وجودي تا وقتي آدم بخواد، هستن!


" اگر جستجوگر واقعي در پي حقيقت هستيد، بايد حداقل يک بار در زندگي خود شک کنيد، حداکثر شکي که ممکن است، در همه چيز. " -- رنه دکارت، گفتمان در روش

"اگر استدلال در درک قوه متعقل از چیزها هم‌راه باشد،‌بدون توجه به زمان این درک، همیشه به شکل یکسانی برداشت می‌شود." --اسپینوزا‌، اخلاق

" شک کردن به همه چيز و ايمان داشتن به همه چيز دو راه حل مشابه و ساده هستند؛ هر دو ضرورت تفکر را ناديده مي‌گيرند." -- هنري پوانکاره

يک لحظه فلسفه، نام گروهي‌ست که در آن روزانه يک گزاره فلسفي (شبيه به همين بالايي‌ها!) به علاوه چند خط بحث درباره‌اش فرستاده مي‌شود. يک شکل ساده، مرتب و پيوسته. براي عضويت در آن کافي‌ست به اين‌جا مراجعه کنيد يا اين‌که نامه‌اي به falsafe-subscribe@yahoogroups.com بفرستيد. بحث‌هاي اخير درباره‌ي دين و جامعه بود (وبر،‌ مارکس، دورکيم) و قرار است هفته‌ي آينده درباره‌ي نظام‌هاي سياسي بحث شود.


........................................................................................

Monday, December 09, 2002

شبکه‌ي در هم تنيده‌ي روابط انساني!
عجب دوشنبه‌ي خنده‌داري بودها!


● مي‌خواهم تا حد ممکن کم‌تر بفهمم! نمي‌خواهم تا حد ممکن کم‌تر بفهمم! من نمي‌دانم که مي‌خواهم چه چيزي را بفهمم و چه چيزي را نفهمم! من، سبک‌بال‌ام. من قعرنشين‌ام. من رنگ‌ها را نمي‌بينم، نمي‌شناسم، نمي‌فهمم. من رنگ‌ها را چون خود مي‌بينم،‌ مي‌شناسم و مي‌فهمم. من هوا را سرد دوست مي‌دارم. من گرما را مي‌پسندم. من از تابستان خوش‌ام مي‌آيد. من زمستان را مي‌پرستم. بهار را نيز و برف‌ها را و پاييز را دوست ندارم گرچه پاييز مرا دوست مي‌دارد. من از زمستان، اما، خوش‌ام نمي‌آيد. من اين آدم‌ها را مي‌بينم و آن‌ها نيز مرا مي‌بينند. اما سرماي بي‌کراني لازم است فهميدن درد مشترک ما انسان‌ها. سرمايي براي خشک‌ و شکننده کردن هر چه صورت است و آن‌گاه دستي براي زدودن همه‌ي آن‌چه ما را مي‌ترساند از نزديک شدن. من، تو، ما، ايشان، همه‌مان، آدم‌ها، ما آدم‌ها، ما آدم‌ها،‌ ما دردهاي مشترک فرياد نشده و سکوت‌هاي نامانوس بي‌پايان. من تو را چشم در راه‌ام، من تو را بي‌سکوت چشم در راه‌ام!


● کمي سرم درد مي‌کند. زياد نيست. شايد سرما خورده‌ باشم. کاري‌اش نمي‌شود کرد. مي‌خواهم کمي بنويسم و بعد بروم شام بخورم و رمان هويت بخوانم (هديه‌ي تولدم از گلنوش). هويت از ميلان کوندراست. کوندرا را چندان نمي‌شناسم. گرچه مي‌دانم کوندرايي که در ايران به من معرفي مي‌شود، تنها بخشي از کوندراي واقعي‌ست. از او تا به حال تنها جاودانگي را خوانده‌ام. دوست‌اش داشتم. با اين‌که الان چيز چنداني از آن به خاطر ندارم ولي با اين همه به گمان‌ام تاثيرگذار بود. اولين کوندراخواني‌ام، البته، به سال اول دانشگاه (هاه! الان بايد دقت کنم در به کار بردن چنين چيزي: سال اول ليسانس!) باز مي‌گردد و بار هستي. آن موقع دوست‌اش نداشتم، پس نصفه رهاي‌اش کردم. اما اين دفعه کوندرا به من چسبيد. احتمالا مهم‌ترين دليل‌اش، حرف‌زدن‌هاي نويسنده در طول متن است. نويسنده به صورت هنرمندانه، زيبايي زندگي را در ميان گل‌ها پنهان نمي‌کند، بلکه به طور هنرمندانه‌اي آن زيبايي در خطابه‌اي فلسفي بيان مي‌دارد. اين نوع نوشتن، بسيار شبيه به چيزي‌ست که من مي‌نويسم. البته خيلي از داستان‌هاي‌ام تا به حال چنان قالبي نداشته‌اند. اما به چنان فرم نوشتاري تمايل دارم. حس مي‌کنم نگاه من و کوندرا به نوشتن تا حد زيادي شبيه باشد - حداقل از نظر ساختاري. اين توصيه‌ي رضا قاسمي به من نيز بود: نوشتن رمان تفکر. به هر حال … خوب است کمي درباره‌ي کتاب‌هايي که به تازگي خوانده‌ام نيز بنويسم.

بعد از اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري، کتاب آئورا از کارلوس فوئنتس را که هاجر به عنوان هديه‌ي تولد به‌ام داده بود خواندم. کتابي کوچک، کم حجم و رويايي. رويايي، ويژگي‌ي جالبي است: مبهم، شاعرانه و تاثيرگذار. توصيف بدي نيست. نمي‌توانم در مورد آئورا نظر بدهم. هنوز نمي‌شناسم‌اش. شايد بخواهم بعدا دوباره بخوانم‌اش. آئورا در فضاي مبهمي سير مي‌کرد. چهار شخصيت اصلي که در نهايت به زيبايي و با حيرت به دو شخصيت بدل مي‌گردند: آئوراييت و مرد بودن. آئورا، جذاب است، خواستني‌ست و با تمام اين وجود ناشناخته است. مرد بودن، اما،‌ به نوعي در نقطه‌ي مقابل چنين چيزي قرار دارد. مرد، برنامه‌اي دارد، زندگي‌ي بيروني‌ي مشخصي دارد، به ظاهر با شکوه مي‌آيد ولي ساده‌تر و مشخص‌تر از آن چيزي‌ست که خود را مي‌نمايد. مرد، به سادگي برنامه‌اي را در زندگي‌اش ادامه مي‌دهد، مي‌خواهد (آئورا را مي‌خواهد) و در مقابل آئورا کم مي‌آورد. خواستن مرد تنها يکي از برنامه‌هاي‌ اوست در حالي که براي آئورا همه چيز است در حالي که اصلا هم در ظاهر ديده نمي‌شود. گمان‌ام، مرد، تيپ شخصيتي‌ايست که بيش از آن‌که به جنس مذکر برگردد به نوع انسان باز مي‌گردد: نوع انسان، بدون زن بودن‌اش! آئوراييت، زن بودن نوع بشر است!

کتاب ديگري که پس از آن خواندم، فراتر از بودن نوشته‌ي کريس بوبن بود. از او تا به حال جز قطعاتي، چيزي نخوانده بودم. از کتاب خوش‌ام آمد. گمان‌ام خيلي کمک کرد که هفته‌ي پيش زنده ماندم! کلي آرامش، کلي زيبايي و کلي عشق! کتاب عجيبي بود. نمي‌توانم به آن بگويم يک داستان بود چون داستان نبود! يک عاشقانه‌ي آرام، بهترين چيزي است که من به اين جور نوشته‌ها مي‌گويم. اين کتاب را نيز هاجر به‌ام هديه داده است.


........................................................................................

Saturday, December 07, 2002

خداحافظ دنياي قديم!
(همان نوشته‌اي که بزرگ بود و نخوانديد!)


........................................................................................

Monday, December 02, 2002

● عجيب است: مي‌روي بالاي ساختمان، داد مي‌زني، فرياد مي‌کشي، عده‌اي نگاه‌ات مي‌کنند، تعجب مي‌کنند و پيش خود مي‌گويند "عجب آدمي!" و بعد خود را مي‌کشي. هيچ! باور کن هيچ! عده‌اي گريه مي‌کنند آن روز‌، فرداي‌اش نيز گريه مي‌کنند، بعضي وقت‌ها وقتي کتاب‌هايي که زماني به آن‌ها هديه داده‌اي (مثلا تولدي، عيدي‌اي، چيزي) به يادت مي‌افتد و ديگر هيچ! باور کن نمي‌آيند از خود بپرسند که "او چرا خودش را کشت" و اگر پاسخي دهند در اين حد است: "خسته شده بود از يک چيزي" يا شايد هم "از اول‌اش هم مشکل رواني داشت" و آن‌ها هيچ وقت نمي‌فهمند که تو چرا خودت را به درک واصل کردي. تو خود مگر فهميدي؟


● بلند اعلام مي‌کني: "هي! بچه‌ها، من gay شدم!"
و يا اين‌که مي‌روي و خشم و نفرت‌ات را علني مي‌کني،
مهم نيستي که چقدر خوب بوده‌اي،
در يک آن همه‌اش از بين مي‌رود
و فردا پچ‌پچه‌ها شروع مي‌شود:
"فلاني از اول‌اش هم مريض بود!"


● يک فصل ناب زيبا در "اگر شبي از شب‌هاي زمستان مسافري" (ايتالو کالوينو) [نوشته‌ي پويان را هم ببينيد] هست که درباره تلفن و زنگ تلفن است. ايده‌ي اين –با تغيير البته- همان موقع به ذهن‌ام رسيد. من هم با تلفن کلي مساله داشته‌ام. کسي مي‌فهمد؟ خودم! چقدر؟ چقدر تلفن براي‌ام مهم بوده است؟ زياد. مهم. انتظار. خيلي به انتظارش بوده‌ام. خيلي عصبي‌ام کرده است. مهم‌تر از آن، بسيار حساس بوده‌ام نسبت به ان. يادم مي‌آيد. يادم مي‌آيد


● شب،
سکوت مطلق آدم‌ها
و نجواي بي‌پايان سيرسيرک‌ها
خاطرات‌ام را ميان ستاره‌ها بي‌ملاحظه مصلوب مي‌کند
و تو خوابي،‌
اين را مي‌دانم
و خوب هم مي‌دانم.


........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

● زنگ مي‌زند.
زنگ مي‌زند.
به بلنداي صبر ايوب زنگ مي‌زند
دست‌ام
لمس شده است
تکان نمي‌خورد
تو!
تلفن را بردار
سنگ‌هاي ساختمان،
سردتر و سردتر مي‌شوند
و من تو را به انتظار نشسته‌ام
تلفن زنگ مي‌زند
برنخواهم داشت
اگر تو نباشي،
که را حوصله کنم؟
تلفن زززززنگ مي‌زند،
صبر ايوب هم تمام شد.


● همه چيز يک بازي‌ست ديگه، درسته؟ همينه؟! پس چرا ...


● آدم تا وقتي وجود مستقل و تنهاي خودش را به رسميت کامل نشناسد، همه‌ي اين‌ها حق‌اش است.


........................................................................................