Friday, January 31, 2003

● آگاهي يا آرامش؟!
بخشي از مساله اين است.


● شايد يک مقدار مخدر لازم داشته باشم: اما مخدر خوب!


+پيش از آنکه تو به دنيا بيايي آيا پدرت با تيله‌ها بازي مي‌کرد؟
-نه هرگز، چون من هنوز آنجا نبودم.
+آيا پيش از آنکه تو آنجا باشي، او مثل تو يک کودک بود؟
-وقتي او مثل من بود، من قبلا آنجا بودم. او درشت‌تر بود.
+کي شروع کردند با تيله‌ها بازي بکنند؟
-وقتي ديگران شروع کردند،‌ من هم شروع کردم.

اين‌ها را فا، پنج سال و نيمه گفته است در صفحه‌ي 50 کتاب قضاوت‌هاي اخلاقي‌ي کودکان از ژان پياژه. تحليل پياژه را از دست ندهيد: بهتر از فا نمي‌شود کسي خودش را در مرکز جهان قرار دهد چه در زمان و چه در مکان.
اين کتاب به نظر خيلي جالب مي‌آيد. تا اين‌جاي‌اش که کلي احساس خوبي به‌ام داده است. جالب اين‌که قضاوت‌هاي اخلاقي‌ي کودکان به خوبي مقياس‌پذيرست در موارد ديگر. پياژه‌ي عزيز!


........................................................................................

Thursday, January 30, 2003

● سوژه‌ي شناساي قادر به شناسايي سوژه‌ي شناساي قادر به شناسايي سوژه شناساي قادر به شناسايي سوژه شناساي قادر به ...


● ديگه داره خواب‌ام مي‌گيره ...


........................................................................................

Tuesday, January 28, 2003

● دارم روي ديناميک حماقت کار مي‌کنم ... هنوز هيچي!


● بايد از اين ببر تقدير کنم به خاطر کظم غيظشان و اين‌که يک کوير درسته را قورت ندادند،
و بايد از کوير تشکر کنم به خاطر سالاد يوناني‌اي که قرار است به من بدهند،
و بايد از زحمات باران تشکر کنم به خاطر تلاش فراواني که در خيس کردن امروزين من نمودند،
و مهم‌تر از همه اين‌که بايد از کلي آدم ديگر تشکر کنم که روز به روز مرا ديوانه‌تر مي‌کنند!
متشکرم!


........................................................................................

Monday, January 27, 2003

● اما يعني واقعا تو darkside نداري؟


● ناگهان به نظرم آمد که من منتظرم! خواستم فورا بنويسم‌اش. منتظر چه؟ منتظر که؟ ...


........................................................................................

Sunday, January 26, 2003

● من از بهار حمايت مي‌کنم! خب، طبيعيه آدم بعضي وقت‌ها بخوابه!


● Kevin Mitnick -يکي از بزرگ‌ترين هکرهاي دنيا- بعد از 8 سال به اينترنت وصل شد! طرف را الکي الکي 5 سال زنداني کردند. اين مجازات براي يک هکر خيلي زياده!


........................................................................................

Saturday, January 25, 2003

● تجربه ثابت کرده که اگر بيش‌تر بنويسم -آن هم از موضوعات متفاوت- هيچ‌کدام‌شان را نمي‌فهميد. براي همين فعلا به همين‌ها کفايت مي‌کنم. (اما اين را هم بخوانيد: نه ... هيچي!)


● هي! مردم! زود باشيد weakside ها و darksideهاتون رو بريزيد وسط! زووووود!!!
خجالت مي‌کشيد؟ براي خودتون بريزيد ... اصلا تو مي‌دوني با چه چيزهايي مشکل داري؟ عمرا! شرط مي‌بندم نمي‌دوني!
و حالا اگر تونستي و کشف‌شون کردي، حالا، حالا، حالا چي فکري مي‌کني راجع به خودت؟


● A Brain Worm
چه کار مي‌کند؟
تلاش براي فهميدن ديگران؟
تلاش براي نزديک شدن به آن‌چه مخفي‌ست؟
تلاش براي هيچ؟
يا تلاش براي نابودي‌ي خودش؟


انفجار کوه آتشفشان در جاوه!
چقدر طبيعي بود - هاليوودي‌ي هاليوودي با دغدغه‌هاي لازم من: آن مکان نجات‌دهنده، گم شدن، اخلاق!


هر کي invis اومده، شاپره نيش‌اش مي‌زنه!
4 نفر در عرض 20 دقيقه شيکار کردم همين‌طوري! امشب شدم شيکارچي!


........................................................................................

Friday, January 24, 2003

در اين مكان، شعر برداري اكيداْ ممنوع (وريا مظهر)

خانه ي آنها دو اتاق خواب داشت كه يكيش شبيه اتاق خواب خانه ي ما بود و ديگري شبيه اتاق خواب خانه ي شما و هر دو با هم شبيه اتاق خوابي بودند كه شبيه هيچ اتاق خوابي نبود.

يوسف به اتاق خواب اولي برگشت، فلاش زد و از سرو سينه ي لخت زني كه هرگز در كنارش نبوده است عكس گرفت، زن از نور فلاش، پلك ها و ابروهايش را به حالتي عصبي در هم كشيد و پتو را به سرعت كشيد روي سرش. لكه اي از روشنايي نور در زير پتو جا ماند و در پشت پلك ها اول سرخ شد و بعد بنفش وبعد با دنباله ي سفيد نامعلومي گم شد. يوسف متوجه شد كه بي خودي وارد اتاق شده است و تازه وقتي آن عكس هم ظاهر شود به چه درد مي خورد: زني كه تك و تنها، لخت خوابيده است بي آن كه يوسف در بغلش بوده باشد.

بالاخره يک داستان! از اين داستان مينيماليستي تقريبا خوش‌ام آمد. به‌تر بگويم، اجزايي داشت که از آن‌ها خيلي خوش‌ام آمد و البته اجزايي که چندان مورد پسندم نبودند. مثلا پاراگراف دوم ("يوسف به اتاق خواب اولي برگشت، فلاش زد و از سر و سينه‌ي لخت زني که هرگز در کنارش نبوده است عکس گرفت ...") ‌واقعا خوب است – به خواننده اجازه‌ي برداشت شخصي مي‌دهد، توصيف زيبا و ماهرانه‌اي انجام مي‌دهد و با اين همه کاملا موجز است. اما، از طرف ديگر، ديالوگ‌ها به‌ام نچسبيدند چون طبيعي نيستند، غيرانساني‌اند. علاوه بر اين‌ها، ورود نويسنده به زير پتو (با اين‌که در موردش به طور کامل توضيح داده شده است) چندان جالب نيست. در يک داستان 500 کلمه‌اي، 58 کلمه درباره‌ي چنين چيزي نوشتن و هيچ استفاده‌اي هم نکردن، بيش‌تر يک ژست پست‌مدرن است (گرچه خود داستان بدون چنين چيزي هم پست مدرن محسوب مي‌شود) با اين‌که مي‌توان از ديد ديگري نيز به آن نگاه کرد و آن را طنز گزنده‌ي نويسنده نسبت به پست‌مدرن‌ها دانست – اما در هر صورت من خوش‌ام نيامد. نکته‌ي جالب ديگر هم اسم قهرمان داستان –يوسف- است. يوسف در داستان چه مي‌کند؟ و شما را ياد که مي‌اندازد؟ شايد اين مهم‌ترين نکته‌ي داستان باشد – گرچه نمي‌دانم نويسنده واقعا چنين قصدي داشته است يا نه.
در کل، مي‌توانم بگويم که نيمه‌ي اول داستان استادانه نوشته شده است و نيمه‌ي دوم‌اش (جز آخرين پاراگراف‌اش که البته اين هم کاملا به تفسير خواننده بستگي دارد) جذابيت کم‌تري دارد. ويژگي‌ي مهم داستان هم همان‌ايست که گفتم: راحت مي‌گذارد برداشت شخصي بکني. (نقد 250 کلمه‌اي براي داستان 500 کلمه‌اي نوبره!)


اسم قصه‌ام (...) است (نيما تقوي)

توي اين كره‌ي خاكي سرزميني وجود داره كه شبيه گربه است. تو پايتخت اين سرزمين شهركي است كه آدمهاش بي‌كلاس اما فرهنگي‌اند. تو يكي از بلوكهاي شهرك، بهتر بگم تو طبقة چهارمش با دو تا از بهترين آدمهاي دنيا پسري زندگي مي‌كنه كه من باشم. ...

"اسم قصه‌ام (...) است" ويژگي‌هاي متعددي دارد، اما از ذکر تک‌تک‌شان خودداري مي‌کنم و فقط و فقط چند نمونه‌اش را بيان مي‌کنم.

"تند تند دويدم پايين دم در كه رسيدم ديدم اي دل غافل صداي ماشين با حال است يعني آره …. وقتي كه در رو وا كردم. بله همون پيكاني‌يه بود ماشينش كه در اومده دنبال ما اومده آخه اون تو آژانس كار مي‌كنه گفتم سلام." [از بخش انتهايي داستان]

اين‌جا راوي سوار آژانسي مي‌شود که راننده‌اش را از قبل به طريقي مي‌شناسد و مي‌داند که در آژانس کار مي‌کند. اما چنين چيزي را کي مي‌گويد؟ دقيقا همان وقتي که لازم‌اش دارد ("... آخه اون تو آژانس کار مي‌کنه ...") و اين يعني هيچ طرحي براي نقالي وجود ندارد. شيوه‌ي بيان کل نوشته دقيقا شبيه به زماني‌ست که مي‌خواهيم براي يک جمع آشنا واقعه‌اي را تعريف کنيم و خوب، اين چندان جذاب نيست. نکته‌ي ديگر، علايم سجاوندي‌ست که در اين داستان رعايت نشده است – متن نشانه‌گذاري نشده است و گمان نکنم کسي بتواند چنين عدم استفاده‌اي را با انگيزه‌اي مشابه با متن‌اي چون کوري ساراماگو در نظر بگيرد (در آن‌جا دليل چنين کاري، محوکردن روايت بود تا شبيه به محوشدگي‌ي ذاتي در کوري باشد). جد از اين، از زبان روايت نيز خوش‌ام نيامد. اعتقادي به زبان پاستوريزه ندارم، اما چنين نوع به‌کارگيري‌اي نيز به مذاق‌ام خوش نمي‌آيد. در نهايت اين‌که لازم است شما را به توضيحي که در نوشته‌ي خانم ميرزاحسيني (تصوير آخر) درباره‌ي به کارگيري رواي‌ي اول شخص گفته بودم ارجاع دهم.


30 ثانيه از يك 24 ساعت ... (آرش آزرمي)

... هيييييي !با توام ، بيا ديگه!
و او باز داشت نگاهش ميكرد...
چته؟ بايد خودم بردارم بكشمت تا اونجا!؟ خسته شدم بابا! ديگه نميتونم!
و او مي خواست بگويد ،ولي نميتوانست...

يک عکس از يک فاجعه‌ي انساني! اما نه عکسي که دوست‌اش داشته باشم. نه آن‌قدر مينيماليست که تو را مجبور به خوانش تک‌تک کلمات‌اش بکند و نه آن‌قدر از زاويه‌اي متفاوت که مبهوت قاب‌اش بشوي. گرچه شايد تلخي به اندازه‌اي زياد شده است که روايت ساده‌اي از آن ما را قانع نمي‌کند. نمي‌دانم!


تصوير آخر (فهيمه ميرزا حسيني)

در خيالم مي بينم، واضح مي بينم كه ديواري بر سرم فرو مي ريزد و هميشه تصوير ديوار سنگين در حال ريزش درست در لحظه آخر، درست در لحظه اي كه سنگيني اش را با يستي بر جمجمه ام حس كنم از برابر چشمانم محو مي شود اصولا من خيالي نارس دارم . خيالي تصويري اما گنگ و ناكامل . امكان اينكه چنين ديوار سنگيني جمجمه ام را خرد كند به نظرم بسيار است اما همين مغز متلاشي نشده سالهاست كه راه از هم پاشيده شدن را طي مي كند. ...

يک کابوس شخصي؟ کابوسي که از زمان کودکي با ماست اما حاضر نيستيم از دست‌اش بدهيم، گويي حرفي براي‌مان دارد که مي‌بايست بفهميم و درست زماني که به اندازه‌اي به آن نزديک مي‌شويم تا درک‌اش کنيم، همه چيز تمام مي‌شود؟ شايد چنين چيزي باشد. همه‌مان از اين کابوس‌ها داريم. کابوس‌هايي که بلاي جان‌مان‌اند اما بي‌آن‌ نيز حس مي‌کنيم چيزي‌مان کم است.
تصوير آخر طبق معيارهاي من به هر حال داستان کوتاه نيست (و صد البته داستاني مي‌نيماليستي و هزار البته رمان!). مخاطب‌اش شايد بيش‌ از يک داستان کوتاه‌خوان کلاسيک (البته چنين کلمه‌اي براي داستان کوتاه کمي خنده‌دار مي‌نمايد) يک خواننده‌ي شعر –آن هم مخصوصا شعر سپيد- باشد. با اين‌که به نقد ايرادگير اعتقادي ندارم (و البته اکثر نقدهايي هم که مي‌بينيم دقيقا از همين مدل هستند) اما مي‌خواهم بگويم که مواظب به کارگيري راوي‌ي اول شخص باشيد. با اين‌که در ظاهر ساده‌تر از راوي‌ي سوم شخص مي‌نمايد، اما واقعيت چيز ديگري‌ست. روايت اول شخص، داراي اين مشکل عظيم است که نمي‌توان با آن عکس گرفت! و اگر با آن عکس بگيري، خيلي ساده تبديل به چيزي مي‌شود که به آن مي‌گويم گيرافتادن در چاه دفتر خاطرات! خيلي ساده نمي‌توان داستاني بدين شيوه نقل کرد مگر اين‌که حيات مستقل و کامل راوي را به خواننده بقبولاني. به نظرم يکي از بهترين نمونه‌هاي چنين کاري،‌ رمان "سفر به انتهاي شب" سلين است.


رعنا (يوسف عليخاني)

هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان پايين خانه كه درخت هايش از كوچه بين خانه و چپر باغچه اول شروع مي شود و مي رود پايين. درخت هاي باغچه حالا ديگر آمده اند بالا و وقت فندق چين كه برسد، مي شود فندق ها را از نوك شاخه ها كه برابر پشت بام هستند، ديدار كرد.
مي ديد كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد. بعد هم زل مي زده اند به تلار و پوست تخت كه او رويش مي نشسته. همه سينه هايي پر شير دارند و به دهان بچه هايشان فرو مي كنند.
...

اين داستان با آن‌که از آن‌هايي نبود که مشتاق‌اش باشم،‌ ولي به هر حال برخلاف بسياري از متن‌هاي ديگري که در اين مسابقه شرکت داده شده‌اند، ويژگي‌هاي متداول (و البته نه الزامي) داستان کوتاه را دارد: روايت داستاني،‌ شخصيت‌پردازي، طرح کلي و مينيماليسم لازم براي يک داستان کوتاه.
داستان از زبان راوي‌ي بيروني‌اي نقل مي‌شود که نسبت به کل ماجرا ديد کافي دارد. مي‌توان گفت داناي‌ي کل است، راوي‌ي در جريان نيست و دروغ‌گو هم نمي‌نمايد (گرچه به نظر من دليلي نداشت که سخني از "دکتر"اي به ميان بيايد تا نقالي توجيه شود – اين توي ذوق‌ام زد). اکثر روايت نيز در زمان گذشته‌ي ساده است و اين،‌ باورپذيري‌ي داستان را به صورت واقعه‌اي تاريخي بيش‌تر مي‌کند (گرچه چنين زماني، در داستان کوتاه کاملا متداول است). عدول از چنين زماني در ابتدا و انتهاي داستان مشاهده مي‌شود که خيلي راحت عدم قطعيت اضافه شده در آن بخش را مي‌بينيم. به نظرم انتهاي داستان با اين‌که ضربه‌زننده نيست (و چنين چيزي را معمولا نمي‌پسندم) اما ويژگي‌ي منحصر به فردي دارد و آن هم اين‌که ما را به ابتداي داستان حواله مي‌کند. اين‌کار در اصل ايجاد چرخه‌ايست که با تکرار جملات ابتدايي (گرچه با کمي تغيير) انجام شده است – دقيقا به همين دليل داستان را دو بار به طور کامل خواندم.
شايد بتوان گفت ويژگي‌ي منحصر به فرد اين داستان، زبان روستايي آن است. با اين‌که چنين گفته‌اي راحت نيست،‌ اما به نظر مي‌رسد چنين کاري مي‌تواند باعث افزودن بافتي شود که به دليل عدم شناخته‌بودن براي خواننده، باز هم باورپذيري‌ي آن را بيش‌تر کند – يعني به دليل اين‌که من زبان،‌ آداب و رسوم و ... آن منطقه‌ي فرضي را نمي‌دانم، سير داستاني‌ي آن را قبول مي‌کنم.
تا اين‌جا بررسي‌ي ساختارگراي ماجرا بود. اما اين سوال هنوز پاسخ داده نشده است: که چه؟ رعنا،‌ چيست؟ روايت يک زندگي؟ چه زندگي‌اي؟ چه ويژگي‌ي خاصي دارد اين زندگي؟ چه چيزي اين وسط قرار است بفهميم؟ شايد، و فقط شايد بتوان گفت که رعنا روايت زني‌ست که خود،‌ جهان خود را مي‌سازد – يک زن مدرن روستايي!


● همان‌طور که چند روز پيش نوشته بودم، مسابقه‌ي داستان‌نويسي‌ به مناسبت صدمين سال‌گرد تولد صادق هدايت توسط سايت سخن برگزار مي‌شود. امشب فرصت کردم تا بعضي از داستان‌هاي مسابقه را بخوانم و براي بعضي‌شان هم نقدکي نوشتم. اما از آن‌جايي که حس مي‌کنم فرستادن نظرم در آن‌جا خيلي پرفايده‌ نيست، ترجيح مي‌دهم در اين‌جا نيز قرارشان دهم. خوبي‌ي اين‌کار اين است که بعضي داستان‌هاي خوب ممکن است کشف شوند و در نتيجه خوانده شوند (و اين به‌ترين چيز براي نويسنده‌شان است). هر نقد به علاوه‌ي بخشي از داستان و هم‌چنين لينک به کل داستان را در نوشته‌هاي بعدي مي‌آورم.


به جاي انسان، انسانيت،
به جاي فرد، ‌جمع،
به جاي قطعيت، احتمال وقوع،
به جاي عشق، دوست داشتن،
به جاي مطلق‌گرايي، نسبي‌گرايي،
و به جاي تقدير، اراده را جاي‌گزين کنيم – ممکن است به نفع‌مان باشد!

بله! واقعيت اين است که مطمئن نيستم چنين فرمولي خوب باشد. خوب چيست؟ دقيقا اولين سوال همين است. خوب چيست؟ و بعد، سوال دوم اين‌گونه مطرح مي‌شود: حالا که دانستيم خوب چيست، چگونه مي‌توان به آن رسيد. مدتي‌ست که سوال اول براي‌ام خيلي مهم بوده است و به نظرم تا حد زيادي مشکل مي‌نمايد (از ديدگاهي حتي شايد غيرقابل حل)، اما واقعيت اين است که سوال دوم هم چندان پاسخ مشخصي ندارد. سوال دوم، حتي ‌ممکن است (تاکيد مي‌کنم روي اين، کاملا بستگي دارد به راه حل "خوب" بودن) کاملا در حوزه‌ي عقلي باشد اما اين هم جزو مسايل حل شده‌مان نيست به هر حال. حتي در يک ديدگاه ماترياليستي هم ما نمي‌دانيم چگونه بايد سيستم‌مان را کنترل کنيم تا به هدف مورد نظر برسيم. شايد مرز اين دو سوال دقيقا همان مرز فلسفه و علوم (اجتماعي يا دقيق) را مشخص مي‌کند.


........................................................................................

Thursday, January 23, 2003

قوانين عشق مورفي
(اگر نمي‌دانيد قوانين مورفي چه هستند، مي‌توانيد براي شروع نگاهي به اين‌جا بيندازيد.)

1. همه‌ي خوب‌ها گرفته شده‌اند.
2. اگر کسي گرفته نشده باشد، حتما دليلي دارد. (نتيجه‌ي 1)
3. هرچه زيباتر، دورتر!
4. عقل × زيبايي × قابليت دست‌رسي = ثابت
5. ميزان عشق هر کسي نسبت به تو، متناسب با معکوس عشق تو نسبت به اوست.
6. پول نمي‌تواند عشق بيافريند، اما به طور قطع تو را در موقعيت بهتري قرار مي‌دهد.
7. بهترين چيزهاي دنيا مجاني‌اند – و هر قران‌شان مي‌ارزد.
8. هر عمل دوستانه‌اي، عکس‌العمل نه چندان دوستانه‌اي در پي دارد.
9. پسران (دختران) زيبا از همه ديرتر تمام مي‌شوند.
10. اگر به نظر بيش از حد خوب مي‌نمايد که واقعيت داشته باشد،‌ احتمالا واقعيت ندارد.
11. در دست‌رس بودن تابع‌اي از زمان است. دقيقه‌اي که تو علاقه‌مند مي‌شوي، لحظه‌ايست که او کس ديگري را پيدا مي‌کند.

(تاکيدها از من است! بعضي از قوانين - مثلا 9 يا 7- اصولا بي‌ربطند. ولي چيزي مثل شماره‌ي 4، وحشت‌ناک زيباست!) در ضمن توصيه مي‌شود که اصل‌اش را هم ببينيد - ترجمه معمولا شاه‌کار نمي‌شود:


Murphy's Love Laws
1. All the good ones are taken.
2. If the person isn't taken, there's a reason. (corr. to 1)
3. The nicer someone is, the farther away (s)he is from you.
4. Brains x Beauty x Availability = Constant.
5. The amount of love someone feels for you is inversely proportional to how much you love them.
6. Money can't buy love, but it sure gets you a great bargaining position.
7. The best things in the world are free --- and worth every penny of it.
8. Every kind action has a not-so-kind reaction.
9. Nice guys(girls) finish last.
10. If it seems too good to be true, it probably is.
11. Availability is a function of time. The minute you get interested is the minute they find someone else.




● حالا مشکل لويي شانزده‌ام بعد از دست‌گيري را خوب مي‌فهمم: مجبور بوده است به جاي ساعت 12، ساعت 6 صبح پاشه و دست و صورت‌اش را بشوره!


........................................................................................

Wednesday, January 22, 2003

● و چقدر figure skating زيباست! (يعني من هم دل‌ام مي‌خواد!)


........................................................................................

Tuesday, January 21, 2003

● هي ... شما چرا اين‌قدر زود خوابيديد؟ اي بابا!


● بعضي چيزها هستند که بر دل‌ات مي‌نشينند، بعضي ديگر هر چه زور بزنند، هر چه بخواهند، شانسي ندارد.
بعضي موسيقي‌ها را هر چقدر هم که گوش کني، خسته نمي‌شوي. شايد تم خيلي ساده‌اي داشته باشند، شايد از نظر موسيقيايي‌ هم خارق‌العاده محسوب نشود، اما با اين‌حال تو آن‌ها را دوست داري و ساعت‌ها مبهوت‌شان مي‌شوي.
بعضي آدم‌ها را هر چقدر هم که ببيني، خسته نمي‌شوي. دوست داري‌شان، بدون اين‌که ويژگي‌ي منحصر به فردي داشته باشند: نه خيلي باهوش،‌ نه خيلي زيبا، نه خيلي مهربان و نه خيلي خوش صحبت. بعضي آدم‌ها حتي سکوت‌شان را هم دوست داري.
بعضي خاطره‌ها ...


........................................................................................

Sunday, January 19, 2003

........................................................................................

Saturday, January 18, 2003

● اگر هنوز کسي هست که به دعاهاي‌ام گوش کند: کينه‌ را از من دور بدار!
(ولي وقتي هميشه مورد آزار قرار مي‌گيري خيلي سخت است کينه‌اي بر دل نگيري - چقدر مي‌توان مقاومت کرد؟ چقدر مي‌توان به دل نگرفت؟ چگونه مي‌توان مقاومت کرد؟ با داشتن آرماني والا؟ با در نظر گرفتن يک "او"يي که تو را از چيزهايي برحذر مي‌دارد و مصمم‌ات مي‌کند بر گذشت کردن و ناديده گرفتن؟ اين آرمان را از کجا بايد آورد؟)


● نه! نه! مي‌توانم ثابت کنم که آدم‌ها براي استدلال ساخته نشده‌اند. کاش قبول مي‌کردند که بي‌خيال‌اش شوند ...
(و اما اين سوال مطرح مي‌شود: استدلال نکنند،‌ چه کار کنند؟)


● اما جدا از تعريف روشن‌فکري، گاهي اوقات مي‌خواهم سرم را بزنم به ديوار وقتي استدلال‌هاي مردم را مي‌بينم.


● حيف که روشن‌فکر براي بعضي‌ موارد کاربرد فحش‌گونه دارد و براي بعضي اوقات چيزي ماورايي‌ست وگرنه حتما نشان مي‌دادم که روشن‌فکري يعني چه!


پريسا! صد سال زنده باشي!
(پريسا همين ديروزها به دنيا آمده، قرار است از اين به بعد با ضدخاطرات با هم جشن تولد بگيرند!)


خجالت نمي‌کشي ضعيف‌النفس که سروتنين‌ات پايينه؟! تو خودکشي مي‌کني؟ خجالت داره ابله! ...
آدم‌هاي احمق در دنيا زيادند - اما آن‌هايي که فيزيک آدمي را در انديشه‌اش بي‌تاثير مي‌دانند جزو احمق‌ترين‌ها هستند!


........................................................................................

Friday, January 17, 2003

بودن يا بيشتر بودن ... به نظر ميرسد مساله يك چنين چيزي باشد.

امروز، وبلاگ‌ام يک‌ساله شد. وبلاگ‌ام را دوست دارم. با اين‌که جز يک شور و اشتياق ناشناس و مبهم، دليلي براي راه انداختن‌اش نداشتم اما به هر حال راه افتاد، آن هم خيلي زود – تنها يک هفته بعد از شناختن اين‌که وبلاگ چيست (که اين آشنايي‌ام هم به لطف پويان بود).
ضدخاطرات را دوست دارم به اين دليل که تنها يک تيپ نيست، يک شخصيت است. همه چيز دارد: از وقايع روزانه‌اش مي‌نويسد، حوصله‌اش سر مي‌رود و افسرده مي‌شود، بعد ناگهان موضوعي توجه‌اش را جلب مي‌کند و از انديشه سرشار مي‌شود، گاهي دنيا را براي خودش دوباره مي‌سازد و داستان مي‌نويسد و گاهي عشق در وجودش رخنه مي‌کند و شاعر مي‌شود. ضدخاطرات،‌ وبلاگ‌اي خبري نيست، يک وبلاگ تخصصي هم نيست. وبلاگ‌اي شخصي‌ست که نويسنده‌اش فقط عاشق نيست، فقط داستان‌نويس نيست، فقط جوينده‌ي اينترنت نيست،‌ فقط شاد نيست،‌ فقط غم‌گين نيست: همه‌شان است!
تولدت مبارک!




........................................................................................

Thursday, January 16, 2003

● ضدخاطرات اين چند وقت اخير پر بوده است از نوشته‌هاي روزهاي حوالي‌ي دفاع پروژه‌ام. از حس‌اي که پس از تمام شدن دوره داشتم نوشتم و اين‌که آن زمان دقيقا به چه چيزهايي مي‌انديشيدم. البته آن‌ها تنها افکاري بودند که در آن شرايط خاص به ذهن‌ام رسيده بودند، وگرنه هيچ‌ وقت کل دغدغه‌هاي‌ام را شامل نمي‌شدند.
اين نوشتار، به گمان‌ام آخرين چيزي باشد که از آن روزها در اين‌جا نقل مي‌کنم. نوشته‌هاي بعدي به احتمال زياد درباره‌ي چيزهاي ديگري خواهد بود که يا اين‌ روزها مي‌نويسم‌شان يا اگر هم قديمي باشند، خيلي مستقيم به شرايط آن روزهاي‌ام باز نمي‌گردد – با اين‌که اعتقاد دارم هر تجربه‌اي تا نهايت مرا متاثر خواهد کرد.
چه مي‌خواستم بگويم؟ مي‌خواستم ببينيد که بعضي چيزها مهم‌تر از آن‌اي هستند که به نظر مي‌رسند. تمام شدن دوره‌ي ليسانس به ظاهر معناي خاصي ندارد (دوره‌اي که درس‌هايي را گذرانده‌اي، روي بعضي موضوعات بيش‌تر کار کرده‌اي، با آدم‌هايي آشنا شده‌اي، رفته‌اي، آمده‌اي و ديگر هيچ!) اما واقعيت‌اش اين است که همين اين‌ها براي من خيلي مهم بود. آخر به نظر مي‌رسد مساله همين آمدن‌ها و رفتن‌ها باشد. يعني کل مساله همين است. نه مساله‌ي اين چهار سال، نه مساله‌ي اين بيست سال، که مساله‌ي کلي‌ي ما انسان‌ها بر پايه‌ي همين است.
در اين مدت، خيلي تجربه کرده‌ام. خيلي چيزها ياد گرفته‌ام. نمي‌گويم همه‌اش خوب بوده است، اتفاقا دوره‌ي سختي هم بود ولي حاضر نيستم با چيزي عوض‌اش کنم. جد از اين، هنوز هم پيامدهاي‌اش ادامه دارد: مگر مي‌شود فراموش کرد آن‌چه را که رخ داده است؟
به هر حال … اين نوشته‌ي آخر را دو سه روز مانده به دفاع‌ام نوشته بودم. دقيقا اين‌جا بود که يک حس خاصي شروع کرد به غلغلک دادن‌ام. اين فصل ابتدايي‌ي پايان‌نامه‌ايست که خودم به شخصه از آن خوش‌ام مي‌آيد. بخوانيدش:

من
پري کوچک غمگيني را
مي‌شناسم که در اقيانوسي مسکن دارد
و دل‌اش را در يک ني‌لبک چوبين
مي‌نوازد آرام آرام
پري کوچک غمگيني
که شب از يک بوسه مي‌ميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد.

-فروغ فرخزاد

فصل صفرم
يک‌جور مقدمه

اول‌اش فکر مي‌کردم نوشتن اين بخش از همه راحت‌تر است ولي انگار اشتباه مي‌کردم. حال که نوشتن پايان‌نامه‌ام تمام شده است و فهرست مراجع را هم آماده کرده‌ام و فقط يک مقدمه-‌مانندي مانده است تا برود براي چاپ (يک چيزي شبيه به روزنامه‌ها!) مانده‌ام که چه بنويسم. نمي‌دانم اگر بنويسم چطور شد که چنين موضوعي را براي پروژه‌ي ليسانس‌ام انتخاب کرده‌ام بهتر است يا اين‌که بگويم حالا که اين پايان‌نامه تمام شده است و اگر همه چيز مطابق روال پيش رود تا يکي دو هفته‌ي ديگر از اين دانشگاه خداحافظي خواهم کرد، چه حسي دارم. شايد هم بد نباشد از چند نفري تشکر کنم و بگذارم بروم پي کارم.
خوب ... نمي‌نويسم چرا بيش از يک سال است که روي روش‌هاي عددي در الکترومغناطيس کار مي‌کنم چون واقعا مهم نيست. اگر مهم بود که مي‌شد رفت و از شش ميليارد آدم ديگر پرسيد که چرا به جاي فلان کار، آن يکي را انجام داده‌اند و از اين حرف‌ها!اين‌که بخواهم بگويم چه حسي دارم نيز چندان فايده‌اي ندارد. مگر مي‌شود در يک وجب‌جا و در اين چند دقيقه وقت باقي‌مانده (به هر حال بايد همين امروز چاپ شود!) بگويي "خوش‌حالي ولي نه زياد، ناراحتي ولي نه کم" و بعد اضافه کني "گرچه واقعا دوست دارم بروم يک‌جاي ديگر" و کلي چيز ديگر. نوشتن درباره‌ي اين‌ها را گذاشته‌ام براي يک جاي مناسب.
يکمي درباره‌ي پايان‌نامه ... اين پايان‌نامه نمي‌بايست درست مثل بقيه‌ي پايان‌نامه‌ها مي‌شد. متن‌هايي که چندين و چند بار از روي هم نوشته شده‌اند و معلوم نيست اولين نفر چه کسي درباره‌ي "مادولاسيون چيست؟" نوشته‌ است و سال‌ها از روي آن نسخه‌برداري شده است. پس اين پايان‌نامه کپي‌برداري نيست! (يکي دو جا –مخصوصا در اوايل- يکي دو فهرست از مقدمه‌ي يکي دو تا از کتاب‌ها (کتاب Sadiku و Salazar-Palma) اقتباس کرده‌ام ولي نه خيلي بيش‌تر) البته به قول دکتر ابريشميان (روي جلد را بخوانيد، متوجه مي‌شويد ربط ماجرا را) در نوشتن چنين چيزهايي نمي‌توان ادعا کرد که چيز جديدي نوشته شده است – همه‌اش قبلا ثابت شده. قبول دارم ... با اين‌که تقريبا اکثر روابط را خودم هم اثبات کرده‌ام (و شما اثبات‌هاي مرا در نوشته خواهيد خواند) ولي اول و آخر همه‌شان از قبل معلوم بوده‌اند. کلا مي‌شود گفت که اين پروژه خلاقيت چنداني ندارد. البته جز در بخش برنامه‌نويسي‌اش که شما به طور معمول چيزي از آن نمي‌بينيد. اگر تعقل را به دو بخش خلاقيت و هوش‌مندي تقسيم کنيم، در اين پايان‌نامه مسلما دومي‌اش مي‌چربد. با اين‌حال چندان نااميد نيستم چون وضعيت اين پروژه نسبت به اکثر پروژه‌هاي ليسانس ديگر بسيار اميدوارانه‌ است: حداقل من که اين‌طور فکر مي‌کنم! تفاوت ديگر اين پروژه با اکثر نوشته‌هاي فني‌ي فارسي‌ي ديگر، اين است که فعل مجهول‌ در آن کم استفاده شده است. اين پروژه را "من" انجام داده‌ام و به نظرم طبيعي‌تر مي‌آيد که از همان ضمير اول شخص در آن استفاده کنم. با وجود اين‌که اين به ظاهر بسيار عجيب و حتي غيرعلمي مي‌آيد ولي اعتقاد دارم که چنين گونه نوشتني بسيار مناسب‌تر و دقيق‌تر است. البته اين ايده از من نيست: قبل از شروع به نوشتن کمي در اينترنت گشت زدم و راهنمايي به مضمون "چگونه تز دکتراي خود را بنويسيد" پيدا کردم و در آن‌جا چنين توصيه‌اي‌ شده بود. به هر حال با اين‌که احتمال مي‌دادم به اين اعتراض شود، ولي نظرم را عوض نکردم. درباره‌ي رسم‌الخط اين پروژه بايد بگويم که تا حد امکان به قواعد بي‌فاصله نويسي پاي‌بند بوده‌ام. بي‌فاصله‌ نويسي به طور خلاصه يعني اين‌که هر کدام از اجزاي نوشتاري زبان را برخلاف سبک قديمي که همه اجزا را به هم مي‌چسباند تا حد ممکن به همان صورت اصلي و جدا از هم بنويسيم. يعني به جاي "ميگويم"،‌ "همانکه" و "کتابش" بنويسيم "مي‌گويم"، "همان‌که" و "کتاب‌اش". گرچه در بعضي از ترکيب‌ها ترجيح داده‌ام از همان رسم‌الخط قديمي استفاده کنم. درباره‌ي اين پروژه تنها يک چيز ديگر باقي مي‌ماند. آن هم اين است که بگويم چگونه مي‌توانيد با من تماس بگيريد. بهترين روش براي اين‌کار، ارسال اي-ميل به يکي از دو آدرس SoloGen@SoloGen.net و SoloGen@yahoo.com است. علاوه بر اين، به زودي خواهيد توانست متن پايان‌نامه و هم‌چنيني بقيه‌ي مقالات‌ام را (که احيانا چاپ نشده‌اند) در سايت www.SoloGen.net بيابيد.
توضيح بيش‌تري درباره‌ي پايان‌نامه نمي‌دهم. تنها به نظرم مي‌آيد که لازم است براي يک‌بار هم که شده از بعضي کلاس‌ها و استادها که براي‌ام جالب بوده‌اند يادي کنم. به ترتيب زماني مي‌نويسم: شروع "ياد بعضي نفرات" از ترم دوم است و مهندس هنري. پس از آن ترم سوم مصادف بود با اولين برخوردم با بسياري از استادهايي که کلاس‌هايي جذاب و به يادماندني با آن‌ها داشته‌ام: دکتر ابريشميان، دکتر گرانپايه و دکتر نکويي. ترم چهارم در کلاس‌هاي دکتر کامياب و دکتر زکايي بسيار لذت بردم. ترم پنج‌ام با مهندس ابوتراب و درس فوق‌العاده زيباي آنتن آشنا شدم و هم‌چنين دکتر کلانتري و مهندس لطيفي. در ترم شش‌ام با هيچ شخص جديد تاثيرگذاري آشنا نشدم (البته باز بستگي دارد که تاثير چه باشد!) و نتيجه اين شد که معدل‌ام 3 نمره افت کرد! ترم هفت‌ام نيز جز درس دکتر اردبيلي واقعا خبر خاصي نبود: اکثر درس‌هاي اصلي‌ و مهم‌ام را گذرانده بودم و آزمايش‌گاه‌ها مانده بودند و درس‌هايي که بود و نبود‌شان تفاوت چنداني نمي‌کرد. در نهايت ترم هشتم شد و من تقريبا با همه‌ي کساني که مي‌بايست آشنا مي‌شدم، آشنا شده بودم. يک کلاس زيبا در اين ترم داشتم و آن هم درس مهندس نوريان بود. همين! اما اين پايان ماجرا نيست: مهندس خسروجردي، کسي بود که با اين‌که با او کلاسي نداشته‌ام ولي حاضر بود ساعت‌ها براي‌ام از کنترل مقاوم و مدرن و ... بگويد در حالي که من حتي کنترل خطي را هم پاس نکرده بودم. به نظرم مي‌آيد تاثير او در ناخودآگاه‌ام کم نبوده باشد. در نهايت مي‌بايست دوباره از دکتر ابريشميان به طور ويژه تشکر کنم، به خاطر همه کمکي که در اين سه سالي که او را مي‌شناسم به من کرده است. ممنون!
چند نفري هم هستند که مي‌بايست به يادشان باشم و هستم. خيلي‌هايي که ارتباط‌شان با من خيلي بيش‌تر از پايان‌نامه و درس و اين چيزهاست. اما در اين‌جا يادي از ايشان نمي‌کنم چون فراتر از اين نوشتار هستند. کسي را فراموش نمي‌کنم!

اميرمسعود فرهمند
شهريور ماه سال 1381 خورشيدي



● فقط صداست که مي‌ماند؟


........................................................................................

Wednesday, January 15, 2003

● شبکه‌ي در هم پيچيده‌ي دروغ‌هاي انساني ...


مسابقه: سایت سخن مسوول برگزاری مسابقه‌ي ادبي صادق هدايت بوده است. اين مسابقه‌ي داستان کوتاه حالا به مرحله‌ي داوري رسيده است. بيش از 200 داستان کوتاه فرستاده شده‌اند که شما مي‌توانيد در اين‌جا ببينيد و بخوانيدشان. داستان آخرين روز من هم آن‌جا هست، بخوانيد و نظرتان را براي سيستم نظرسنجي‌اش بفرستيد (توجه کنيد که براي فرستادن نظرات مي‌بايست از همان صفحه‌ي اولي که لينک‌اش را دادم اقدام کنيد و نه از صفحه‌ي خود داستان). ديگر چه؟ آها! اين داستان قبلا در سايت خودم هم بود - نسخه‌ي مسابقه‌اش کمي کوتاه‌تر است (حدود 200 کلمه).


........................................................................................

Tuesday, January 14, 2003

● نسبت به بعضي ردپاها حساس شده‌ام، حس خوبي نسبت به‌شان ندارم، اذيت‌ام مي‌کنند ... مهم نيست کجا باشند: در حضوري مستقيم،‌ در وبلاگ هم‌سايه،‌ در دفتر خاطرات‌ يا در خواب - اين جبر محتوم گريزناپذير از ردپاهاي سنگين ناخودآگاه‌ام. ناخودآگاه‌ام؟


● يادم نره: تو فکر آفتاب باشم!
(يک اعتراف: اول قرار بود سايه باشه ولي بعد شد آفتاب. آن موقع‌‌ها که نمي‌فهميدم، اما الان بي‌گمان نمي‌توانم منکر نقش فرويد شوم. بايد بگويم که از اسم آفتاب خيلي خوش‌ام مي‌آيد. گفته باشم! هممم ... )


● راست‌اش را بگو:
چقدر کيف کردي وقتي فهميدي که درست حدس زده بودي؟

اين‌طوري: نيمه‌شب پيام‌هاي ضدخاطرات را مي‌خوانم،‌ خطاب به تو بوده است، ولي نمي‌دانستم که مي‌داني يا نه، و تو حدس مي‌زدي و هيچ وقت نگفته بودي اين حدس‌ات را ولي من هميشه شک داشته‌ام و من از خودم مي‌پرسم: چقدر کيف کردي وقتي فهميدي که درست حدس زده بودي؟

يا شايد هم اين‌طوري: ...
نه ... هيچ‌گونه‌ي ديگري قبول نيست.


● تجربه‌ي سوژه‌ي نگريسته‌شده ...


هوا چه خوبه! مي‌شه پنجره رو باز کني؟!

يعني چي؟!
-هوا خوبه: دما بين 22-18 درجه سانتيگراد، رطوبت 50 درصد، ميزان آلاينده‌ها خيلي کم. پنجره را باز کن تا هواي تازه به اتاق بيايد.
-حوصله‌ام سر رفته،‌ تو هم به نظر آدم جالبي مي‌آي براي حرف زدن، بيا حرف بزنيم،‌ از هوا و آينه‌ها!
-تو با من قهري؟ بيا با هم آشتي کنيم.
-مي‌آي بيرون بريم قدم بزنيم، من دست‌ام رو بندازم دور کمرت و تا افق بريم، تنها؟
-منتظر کسي هستي؟
-پنجره‌ي نويي مي‌خواهي براي زندگي‌ات؟ من هم! بيا، شايد ما پنجره‌ي هم‌ديگر باشيم.

کدام‌اش؟




........................................................................................

Monday, January 13, 2003

● ببين! شوخي که ندارم، وقتي مي‌گم مسخره‌ست، يعني مسخره‌ست!
آقا يک بار توي ماه، يک بار توي کاريکاتور ...
اصلا زور داره برام تحمل تقدس آدم‌ها - مسخره‌ست!


● تبريک مي‌گويم: تولد جادي را!
محکوم مي‌کنم: هک شدن پينک فلويديش را!
و بدرود مي‌گويم: لامپ را!


سارا!
چرا به يادش افتادم ... :(


● يکي از ايرادهاي دستگاه اخلاقي‌ي من (که يادگاري‌ست از فرآيند هميشگي‌ و گريزناپذير يادگيري‌) همگن در نظر گرفتن آدم‌هاست (حداقل از نظر تئوري‌). از اول نبايد باهاتون انساني (البته طبق معيار خودم) رفتار مي‌کردم. تنها چيزي که الان لازم دارم اين است که ثابت کنم واقعا همگن نبايد باشد - اگر ثابت شد،‌ خيال‌ام راحت مي‌شود.
واقعا خجالت‌آوره ...


........................................................................................

Sunday, January 12, 2003

If you want to make an apple pie from scratch, you must first create the universe
Carl Sagan (1934 - 1996)




........................................................................................

Saturday, January 11, 2003

● بهتر است! خيلي بهترم. وضعيت بهتر است. حس مي‌کنم همه چيز بهتر است. بهتر! به‌تر!
امروز کوه رفتم.
خوب بود. خوش‌ام آمد.
با پيمان و رامين رفتم. کولک‌چال.
دفعه‌ي پيش، 31 امرداد بود. با اين‌که نسبت به دو سال پيش کوه رفتن‌ام چندين و چند مرتبه بيش‌تر شده،‌ ولي الان است که احتياج هم به‌اش دارم،‌ قبلا چنين نيازي نداشتم. فشار هم کم‌تر بود، نه؟ گمان‌ام.
خسته‌ام؟ نه! خوب‌ام!
تنها يک مقدار نگران عوض شدن محيطم هستم. نگران آدم‌هاي قبلي. مهم است؟ شايد. شايد باشد. مي‌گويد همه‌مان اين‌طوري هستيم. نمي‌فهمد چه مي‌گويم. شايد هم بفهمد. مي‌فهمد. يک جور ديگر برداشت مي‌کند،‌ نه همه‌ي حرف‌ام را، ولي هميشه کمي سانسور بايد در انسان وجود داشته باشد. گفتم به‌اش که نگران آينده‌ام. گفت همه‌مان هستيم.

خورشيد در ميان هزاران اختر کوچک و پراکنده مي‌ميرد
سيمان‌ در و ديوار سرد مي‌شوند
و پنجره منتظر نفس من است
روي تخت دراز کشيده‌
چراغ
کاري به کارش نداشته امروز،
خاموش است.
و انتظارش را مي‌کشم.

زنگ مي‌زند.
زنگ مي‌زند.
به بلنداي صبر ايوب زنگ مي‌زند
دست‌ام
لمس شده است
تکان نمي‌خورد
تو!
تلفن را بردار
سنگ‌هاي ساختمان،
سردتر و سردتر مي‌شوند
و من تو را به انتظار نشسته‌ام
تلفن زنگ مي‌زند
برنخواهم داشت
اگر تو نباشي،
که را حوصله کنم؟
تلفن زززززنگ مي‌زند،
صبر ايوب هم تمام شد.

يک فصل ناب زيبا در "شبي از شب‌هاي زمستان اگر مسافري" (ايتالو کالوينو) هست که درباره تلفن و زنگ تلفن است. ايده‌ي اين –با تغيير البته- همان موقع به ذهن‌ام رسيد. من هم با تلفن کلي مساله داشته‌ام. کسي مي‌فهمد؟ خودم! چقدر؟ چقدر تلفن براي‌ام مهم بوده است؟ زياد. مهم. انتظار. خيلي به انتظارش بوده‌ام. خيلي عصبي‌ام کرده است. مهم‌تر از آن، بسيار حساس بوده‌ام نسبت به ان. يادم مي‌آيد. يادم مي‌آيد

يادم مي‌آيد آن روزها
که صداي نجواي پرنده‌ها
زير آسمان و بالاي خيابان‌ها و از ميان پنجره‌ها
مارا صدا مي‌زد
و شادي
در باغي که اصل آن از بهشت آمده بود
در ريشه‌ي درختان نفوذ کرده بود
و من
و تو
و هيچ کدام‌مان
خاکستري را نديده بوديم

آه! زيادي شعرهاي‌ام افسرده مي‌نمايد. همين‌طوري مي‌نويسم‌شان. الان،‌ هيچ حسي ندارم. شايد داشته باشم. جريان سيال ذهن است. از ناخودآگاه‌ام مي‌آيد؟‌شايد! ناخودآگاه فعالي بايد داشته باشم.

کتاب‌ها،
و تعميرگاهي که صداي چکش از آن
تا به حال گوش کسي را نيازرده است
رنگ‌ها و زنگ‌ها
ميان درياچه‌هاي فلزي شنا کردن
عشق را اين است،
ميان پرنده‌ها بودن
و چنارها را نظاره کردن
که باد برگ‌هاي‌شان را شانه مي‌کند
سفيد، سبز
دو رنگ
صدا
صدا
چه کسي مي‌داند
بعد از تو
چه کسي صداي چنارها را مي‌تواند به من نشان دهد

تعميرگاه
حيف که تعطيل است
و گرنه بعيد مي‌دانم خوب نباشد
سنگ‌ها
سايه‌ها
آفتاب را شتاب کردن
به غروب نشستن
ستاره‌ها را ديدن که فروغ برآوردن
نغمه‌هاي بي‌شمار اره‌برقي
از کارگاه
نه! نمي‌آيد
بيدار شو
بيدار شو
صداي زيبايي ميان کوه‌ها مي‌آيد
مي‌آيد
مي‌آيد
پژواک
من دوست‌اش دارم
پژواک خاطره‌هاي ازلي را
در تعميرگاهي که هيچ‌گاه باز نشد
و چنارهايي که دو رنگ تو را نظاره مي‌کردند
حصرت نگاه بيد
تو را کي رها خواهد کرد؟

[شنبه 30 شهريورماه سال 1381 خورشيدي]
[نام داستان کالوينو را همين‌گونه نوشته بودم. تغييرش ندادم.]


........................................................................................

Friday, January 10, 2003

● يواش يواش دارم حس مي‌کنم. تمام شدن اين دوره را مي‌گويم. به تدريج يادش، اهميت‌اش و رنگ و بوي‌اش شعله مي‌گيرد گويي خاکستر روي آن را باد به تدريج با خود مي‌برد. همه‌اش مي‌خواهم به آن فکر کنم. اما سخت است. ذهن‌ام زود گير مي‌کند. مساله جدي‌تر از اين حرف‌هاست که بنشينم و با خيال راحت تحليل‌اش کنم. بدتر (يا شايد هم هيجان‌انگيزتر) اين است که يکي-دو بعدي نيست. آن‌قدر چندجانبه است که نمي‌دانم از کجاي‌اش بايد شروع کنم به فکر کردن. و بدتر (يا شايد باز هم مثل قبل ...!) ارتباط شگرف بخش‌هاي مختلف‌اش آن‌قدر پيچيده است که نمي‌توانم خيلي راحت روي يکي متمرکز شوم. به نظرم بهتر آمد که درباره‌ي اين دوران بنويسم. ابتدا پراکنده،‌ هر چه به ذهن‌ام آمد، شايد نوعي بلند بلند فکر کردن همراه با ثبت کردن و به متن درآوردن. اين‌گونه بيش‌تر تسلط پيدا مي‌کنم. گرچه محدود مي‌شوم به زبان بيان‌شدني انسان‌ها – زبان بيان‌نشدني را از دست مي‌دهم. هر چقدر زورم بيش‌تر باشد، بهتر و دقيق‌تر مي‌توانم بنويسم. ولي مگر مي‌شود به جايي رسيد که راضي بود؟ نمي‌دانم اما بعيد مي‌دانم. اين حس من حتي جوري نيست که خودم هم بتوانم به راحتي درک‌اش کنم چه برسد به اين‌که نوشته شده‌اش بخواهد چنان کاري بکند.

دفعه‌ي پيش که خداحافظي‌ي اساسي‌اي با يک محيط داشتم –آخر دبيرستان- يک چيز بود که خيلي ناراحت‌ام مي‌کرد. آن هم پويان بود و اين‌که با هم نيستيم. اين را تابه‌حال به او نگفته بودم. قصد هم ندارم بگويم. [خوب، حالا قصدم عوض شده، تقريبا محض خنده!] به کس ديگري هم نگفتم. فقط شايد سين. (د=دختر) که آن هم مطمئن نيستم. يادم مي‌آيد شبي را که سرم را روي بالشت گذاشته بودم و هق‌هق گريه مي‌کردم. خوب ... او رفت. هيچ اتفاقي هم نيافتاد. فقط اين‌که ما سال به سال هم‌ديگر را مي‌بينيم (يا شايد هم نبينيم) و خوب رابطه‌ي من و پويان آن موقع با الان از زمين تا آسمان تفاوت دارد. حالا هم يک چنين چيزي رخ مي‌دهد با اين تفاوت که تعداد چنان آدم‌هايي بيش‌تر است. هنوز گريه نکرده‌ام براي هيچ کس. شايد چون ديگر گريه‌ام نمي‌آيد براي چيزي. يا شايد هم به خاطر اين‌که واقعا باور ندارم دور شده‌ايم: فقط کم‌تر هم‌ديگر را مي‌بينيم. اين زياد غيرحقيقي نيست ولي سرشار از حقيقت هم نيست. من، جاي خالي‌ي ثابتي آن‌جا ندارم، پر مي‌شود، و بعد براي خيلي‌ها از يک آدم ويژه تبديل به يک دوست خوب و بعد يک دوست قديمي و سپس يک آشنا و در نهايت يک غريبه مي‌شوم. اين روند اتفاق نمي‌افتد؟ مي‌افتد! بيافتد! مگر اين‌که انرژي‌اي صرف کنم براي جلوگيري‌ از آن. خوب ... انتظار دارم که با تعدادي از هم دانشگاهي‌هاي سابق‌ام روابط قبلي‌ام را حفظ و بلکه گسترش بدهم. ولي نه همه ... نه همه‌ي آن چندين ده نفري که از ديدن هم خوش‌حال مي‌شديم و مي‌ديديم که هر کدام‌مان به کجا مي‌رود و براي‌مان مهم بود ديگري – حالا هر مدل مهمي که بخواهي تصور کني.

آدم‌ها ... مي‌شناسم‌شان؟‌به قطعيت مي‌گويم نه! نه آدم را به طور کلي و نه آدم را به طور خاص. نه مي‌دانم آدم‌ها چه هستند و نه مي‌دانم تو که هستي. نمي‌دانم در سرت چه مي‌گذرد. باور کن که خيلي وقت‌ها به اين فکر مي‌کنم. حتي مي‌توانم بگويم که مهم‌ترين مسايل زندگي‌ام همه از مشتقات اين سوال هستند: "انديشه آدمي". اين نشناختن به خودم هم بازمي‌گردد وگرنه لازم نبود چنين چيزي را بنويسم و قبل از آن لازم نبود که اصلا به چنين مسايلي فکر کنم. من پاسخي براي چيزي ندارم. تنها حس مي‌کنم نگران يک چيزهايي هستم. مي‌خواهم فکر کنم تا بيش‌تر متوجه بشوم که وضعيت‌ام با اين مرحله‌ي جديد به چه صورت است.

دخترها ... بايد بگويم که در دانشگاه بيش‌تر سعي کردم با دخترها آشنا بشوم تا پسرها. بهتر است بگويم دخترها مرا بيش‌تر به خود جذب کردند تا پسرها. شايد هم دقيق‌تر باشد که بگويم به صورت دو طرفه اين رابطه به سمت دخترها گرايش پيدا مي‌کرد: آن‌ها بيش‌تر جذب مي‌کردند،‌ من هم بيش‌تر کنجکاوي مي‌کردم. آها! بهتر شد. دلايل چنين چيزي متعدد است. من قبل از آن تقريبا هيچ چيز از دخترها نمي‌دانستم. در حد اين‌که "خوردني‌اند؟". بيماري. خوب است. بيمار بودن‌ام را شايد بهتر باشد منکر نباشم. با اين تربيت فوق‌العاده زيباي اين حکومت، چيزي بهتر از اين در نمي‌آيد. بدشانسي هم اين بود که در جمع کساني که با آن‌ها به صورت خانوادگي معاشرت مي‌کرديم دختر زيادي نبود. هنوز هم نيست. تنها ميم 1. (د) بود ديگر، نه؟ کس ديگري را به ياد نمي‌آورم که به طور مستمر (البته اگر ديدن‌هاي يک ماه يک‌بار نوعي استمرار حساب شود) ملاقات مي‌کردم. تازه با ميم 1. هم آن‌قدر صميمي نبودم و وقت زيادي را نمي‌گذراندم در همان ايام. دوست‌هاي خوبي بوديم ولي نگران‌ام مجبور شوم از يک اصطلاح مشکوک استفاده کنم. استفاده خواهم کرد. يک مقدار جلوتر. دوازده سال مدرسه به اندازه‌ي کافي زياد بود. سال اول دانشگاه هم هيچ ارتباط خاصي با هيچ دختري نداشتم. حتي غيرخاص. ارتباط‌مان بيش‌تر غيرطبيعي بود. وقتي حتي سلام و عليک هم نداري، چه چيزي غير از غيرطبيعي مي‌توان به آن اطلاق کرد؟ اين بيماري‌ست! و لازم نيست هر بار من از لفظ بيماري استفاده مي‌کنم فورا به معناي "بيماري جسمي" تعبير شود. نه! روحي. رواني. فرهنگي. اين‌گونه بيماري بود. حال البته اگر جسمي هم در اين ميان اضافه شود، نبايد تعجب کرد. سال اول،‌ درست زماني بود که ميم 2. (د) کنکور مي‌داد. دوران عجيبي بود. خيلي براي‌اش صبر کردم. بي‌نتيجه بود. فايده نداشت. سال دوم، آبان ماه، ضربه‌اي اساسي خوردم. درباره‌اش قبلا به اندازه کافي نوشته‌ام. آن موقع سطح روابط‌ام با دخترها تعريفي نداشت. الان يادم نمي‌آيد که از آن‌ها خوش‌ام مي‌آمد يا متنفر بودم. گمان‌ام خنثي بودم. اگر بخواهم دقيق‌تر بگويم بايد به يادداشت‌هاي آن زمان‌ام نگاه کنم. به هر حال چيزي که به خاطر دارم اين بود که يواش يواش ميم 3. (د) وارد ماجرا شد. اين زمان بود که به تدريج تصميم گرفتم (که ترکيبي از حس کردن و تعقل است) بيش‌تر با دخترها آشنا شوم. تصميم گرفتم؟ نمي‌دانم. شايد هم در روند افتادم. به هر حال ترس‌ام ريخت. وقتي براي اولين بار پس از نوزده سال به يک دختر تلفن مي‌زني و ياد مي‌گيري نفس‌ات بند نيايد، به هر حال خودش پيش‌رفتي‌ست. خوش‌حال‌ام از اين. با ميم 3. بود که خيلي چيزها درباره‌ي دخترها ياد گرفتم. خيلي چيزها درباره‌ي روابط دختر و پسر. نه! البته منظورم درباره‌ي روابط جسمي‌ي آن‌ها نيست. بيش‌تر حس دوست داشتن. حيف شد که هر دوي‌مان خيلي دير به اين فکر افتاديم که حس خودمان را بيان کنيم. اين شايد تنها اشتباه‌مان بود. به هر حال الان زياد مهم نيست. بگويم که هنوز که هنوزه خيلي از چيزهايي را که درباره‌ي ويژگي‌هاي دخترها گفته، من تجربه نکرده‌ام. تصوري که او از دختر براي‌ام ايجاد مي‌کرد، يک جور موجود زيرک و کشته مرده‌ي پسر بود. البته سخت است در يک جمله آن تصور را بيان کني. اما حدودش همين مي‌شود. مدت‌ها بر اين تصور بودم. الان ديگر آن‌گونه نيستم. تعديل شده است عقيده‌ام. شايد به خاطر دخترهاي بعدي‌ايست که ديده‌ام. اما با اين همه من نمي‌دانم نظر واقعي و عقيده‌ي قلبي‌شان چيست. اگر مي‌دانستم که خيلي از مشکلات‌ام حل شده بود. اگرچه همين ندانستن دائمي خود باعث هيجاني هميشگي‌ست که بدون آن انسان مرده است. دليل ديگر اين است که من از دخترها بيش‌تر خوش‌ام مي‌آيد. به نظرم پسرها موجودات جالبي نيستند. نمي‌دانم چه صفاتي را بايد به‌شان حواله کنم. خشن؟ بي‌فرهنگ؟ غيرواقعي و سطحي در روابط؟ يا چيزي ديگر؟ هنوز نمي‌دانم. اما به هر حال به نظرم دخترها اين ويژگي را ندارند. تازه هنوز من آن‌قدر وارد جمع‌شان نشده‌ام که رفتار ناپسندي بين‌شان ببينم. احتمال دارد خاله‌زنک‌بازي مهم‌ترين ويژگي بدشان باشد. ولي اين را در دخترهاي جوان نديده‌ام. البته خاله‌زنک‌ي سطحي بي‌فايده. در ضمن ميزان بحث‌هاي مبتذل‌شان بيش‌تر از پسرها نيست. البته شايد چنين حسي فقط به اين خاطر باشد که چندان آشنا نيستم با آن‌ها. هنوز خسته نشده‌ام از جمع‌هاي‌شان. مشغله‌هاي ذهني‌ام در اين چند وقت اخير چيز ديگري بوده است که به اين موارد فکر نکرده‌ام. با اين همه فعلا اين دليل مهمي است براي ترجيح دادن دخترها بر پسرها.

به چه کساني عشق مي‌ورزم؟ اين هم سوالي است که اين روزها براي‌ام زياد پيش مي‌آيد. درباره‌ي عشق نظرهاي مختلفي داشته‌ام. هيچ وقت چندان مبتذل به آن نگاه نکرده بودم (مثل هر خري ...) ولي هيچ‌گاه هم متعالي به آن ننگريسته بودم. آخرين نظريه‌ام، آن را بسيار فيزيولوژيک ولي مهم مي‌دانست. اکنون چه؟ از آن نظريه‌پردازي‌ام تا به حال بيش از يک سال و نيم مي‌گذرد. مي‌داني ... خيلي بد شده‌ام. شايد هم نه خيلي. ولي بعضي از نظريات‌ام آن‌قدر قديمي‌اند که خودم قبل از شروع هرگونه استدلالي به از تاريخ‌گذشتگي‌ فرضيات اوليه‌ام اعتراف مي‌کنم. در اين دوران، يک سال و نيم؟‌ شايد همين کارم –همين چيزي که در اين چند خط اخير نوشته‌ام- اشتباه باشد. من نظرم در مورد عشق عوض شده است. ديد جديدي نسبت به مساله پيدا کرده‌ام. تنها کاري که نکرده‌ام اين است که آن را به صورت مدون يا نيمه مدون در آوردم. عمل نوشتن را انجام نداده‌ام. گويا سين. (د) راست مي‌گويد. واقعيت هر چيزي براي‌ام هنگامي معنا پيدا مي‌کند که بتوانم از بيرون به آن بنگرم: به صورت يک کل. به هر حال الان نظرم نسبت به عشق خيلي فرق کرده است. نوع عشق ورزيدن‌ام هم. ميم. 2 با ميم. 1 قابل مقايسه نبود و هيچ کدام‌شان با سين. نمي‌خواهم حس آن زمان‌ام را نفي کنم (و مثلا بگويم هيجاني زودگذر بود) ولي در مقابل اين يکي بسيار ساده‌تر و ناپخته‌تر بوده‌اند. جالب است ... ساده‌تر. و چقدر زيباست که اين سادگي به خاطر اين بود که خودم هم ساده‌تر بودم: کم‌تر مي‌دانستم، کم‌تر تجربه کرده‌ بودم و کم‌تر مي‌فهميدم (لازم به ذکر نيست که "ساده" بودن در اين‌جا نه يک ويژگي مثبت است و نه منفي). برگردم به سوال‌ام: به چه کساني عشق مي‌ورزم؟ الان وضعيت‌ام عوض شده است. چندي پيش نسبت به تعداد زيادي از آدم‌ها (البته از نوع دخترشان) حس خاصي داشتم. نوعي حس دوستي بسيار زياد که با اين‌که به‌اش عشق اطلاق نمي‌کردم ولي يک عشق بالقوه درنظرش مي‌گرفتم. امروز درباره‌ي چند نفري از آن‌‌ها فکر کردم. و به نظرم رسيد مساله کلا جور ديگري است. يک اشتباه بوده است. يک هوس بهترين چيز است. يک عشق غيرواقعي. يک عشق بالقوه غيرواقعي. يک اشتباه. يک احساسي که آينده‌ي فعلي‌اش منتهي به عشق نمي‌تواند بشود. (و چقدر سخت شده است نوشتن اين سطرهاي آخر ... کلمه به کلمه جلو مي‌روم. احساس خستگي مي‌کنم. مي‌خواهم بگيرم بخوابم. بعضي وقت‌ها هنگامي که از نظر فکري به ديوار برخورد مي‌کنم، ميل به خوابيدن پيدا مي‌کنم. يک جور تسليم دنيا شدن است.)

بي‌حسي ... پس از دفاع از پايان‌نامه‌ام خوش‌حال بودم. در اين شکي نيست. اما بعدش،‌ کمي که گذشت، بي‌حس شدم. نمي‌دانستم بايد خوش‌حال باشم يا نه. آيا بايد به اندازه‌ي چهارسال خوش‌حال باشم؟ يا اين‌که ناراحت باشم؟ قبلا –مثلا يکي دو ماه پيش- خودم را تصور مي‌کردم که پس از پايان‌نامه به گوشه‌اي (مثلا زير يکي از چترهاي دانشکده) بروم و آرام گريه کنم. اين‌کار را نکردم. بيش‌تر از آن در حرکت و جوش و خروش بودم که چنين فکري حتي به ذهن‌ام هم برسد. هنوز هم گريه نکرده‌ام. گرم‌ام! داغ‌ام! البته امروز و ديروز سرگشته بودم. همين بي‌حسي نتيجه‌اش چنين چيزيست. الان واقعا کجا هستم؟ چه کار کرده‌ام؟ اين چهارسال به چه صورت گذشته است؟ مي‌داني ... من هنوز که هنوز است در باور گذشت عمر مشکل دارم. باورم نمي‌شود که اگر اين چهارسال ليسانس تمام شد، به معناي مطلق کلمه تمام شده است. من چهار سال مشابهي ديگر نخواهم داشت. دو سال فوق‌ليسانس و اگر خدا بخواهد،‌ دکترا و شايد فوق‌دکترا. بعدش ديگر دانشجوي کسي نخواهم بود. نمي‌توانم با خيال راحت در يک جايي ولو شوم و از امتحاني که در پيش خواهم داشت بترسم. ديگر آن من هستم که امتحان مي‌گيرم و نه ديگران. يک تغيير موقعيت جدي‌ست. ديگر کسي نيست که با او درس بخوانم (گرچه تا به حال هم چنين کاري نکرده‌ام)‌،‌ بلکه حداکثر کسي است که با من تحقيق مي‌کند. ديگر من ارتباطم با آدم‌هاي بيست ساله جور ديگري خواهد بود. من ديگر جزو آن‌ها نخواهم بود. حتي اگر آدم باحالي مثل معلم در انجمن شاعران مرده باشم. يک جور ديگر مي‌شود ماجرا. زمان مي‌گذرد و من نمي‌فهمم‌اش. از بچگي با اين مشکل داشته‌ام: فرآيندهاي برگشت ناپذير، تقارن‌هاي شکسته شده.

چند وقت پيش درباره چند نفر از دخترهاي دانشگاه‌مان که به نوعي با آن‌ها رابطه داشته‌ام چيزهايي نوشتم. همان موقع تصميم گرفتم اين کار را ادامه دهم و به طور دقيق‌تر و بهتر. يعني هر شخص را به طور دقيق‌تري تحليل کنم. علاوه بر آن، پسرها را نيز وارد ماجرا کنم. هنوز به نظرم چنين چيزي خوب مي‌آيد. در ضمن با ديد جديدي هم مي‌توان به آن نگاه کرد: ارتباط من و آن‌ها با هم! وقتي مي‌گفتم امروز به نظرم آمد که بسياري از عشق‌هاي بالقوه‌اي که اين چند وقت اخير به نظرم مي‌آمده واقعي نبوده، از همين تحليل ناشي شده است. فکر کردم که آيا اگر روابطم با فلان آدم گسترش پيدا کند به جاي خوبي مي‌رسم يا نه؟ منظورم اين است: آيا لذت خواهم برد از با او بودن؟ خوب شد ... به اين‌جا رسيدن، جاي خوبي است. بحث معيار! معيار من براي کسي که به او عشق بروزم چيست؟ من برخلاف سين.، با ازدواج مخالف نيستم. نه! صبر کن اين‌طوري بگويم. چند وقتي است که احساس مي‌کنم احتياج به آدمي دارم که هم‌راه‌ام باشد. يک هم‌راه هميشگي براي همه‌ي زندگي. اين آدم بايد براي من شخص ويژه‌اي باشد. آن هم نه هر نوع شخص ويژه‌اي. ويژه‌ي خوب! يعني وجود دايمي‌مان براي ديگري مفيد باشد. و اين سوال براي‌ام پيش مي‌آيد: چنين شخص فرضي‌اي چگونه براي‌ام مفيد است؟ به نظرم مي‌رسد چنين هم‌راهي براي من بايد يک دختر باشد. نوع احساس‌ام نسبت به يک دختر مشابه با يک پسر نيست. يک پسر نمي‌تواند همه‌گونه ارضاي‌ام کند. منظورم فقط ارضاي جسمي نيست. بيش‌تر منظورم از نظر روحي است. مثلا اين‌روزها ترجيح مي‌دهم يک دختر به حرف‌هاي‌ام گوش دهد تا يک پسر. مصاحبت با يک دختر در خيلي از موارد براي‌ام جالب‌تر است. گرچه اين مي‌تواند دامي باشد که مي‌بايست مواظب‌اش باشم. اين دام که به خاطر وجود شکل ظاهري مصاحبت (مصاحبت با دختر)،‌ ارزش حرف‌ام را بياورم پايين. واقعا بهتر است که با يک آدم خبره درباره‌ي يک موضوع صحبت کنم و چيزي ياد بگيرم (اگر قرار است چيزي ياد بگيرم) تا اين‌که يک مشکلي را براي يک دختر بيان کنم و از او کمک بخواهم و از قبل بدانم که کمک‌ام نمي‌تواند بکند. واضح است که اين مورد بيش‌تر درباره‌ي بحث‌هاي تخصصي‌ست. من از يک پسر نامطلع با خيال راحت مي‌گذرم (و مي‌گويم به دردت نمي‌خورد اين موضوع!) ولي نسبت به يک دختر ممکن است جور ديگري رفتار کنم. اين فعلا مساله‌ي مهمي نشده است تا به حال ولي بايد مواظب بود. آها! بحث ارضا شدن بود. به هر حال يک دختر در خيلي از موارد بهتر مرا ارضا مي‌کند. اين در مورد مسايل جنسي هم هست. در اين شکي ندارم. درباره‌اش چند وقت پيش نوشته بودم. اين موضوع واقعا دارد جدي مي‌شود. جوک نيست! تعارف هم ندارم. به طور صريح بيان مي‌کنم که خوشبختانه به نظر نمي‌رسد هم‌جنس‌باز باشم ولي پنجاه سال ديگر هم نمي‌توانم صبر کنم تا اولين چنين تجربه‌اي را کسب کنم. من نمي‌دانم بقيه‌ي ملت چگونه‌اند. آن‌ها چه کار مي‌کنند؟ دخترها چطور؟ فکر کنم فيزيولوژي پسرها در اين مورد کاملا فعال است. دخترها چطور؟‌ آن‌ها چه مي‌کنند؟ مخصوصا اين‌که به نظرم مخفي‌کاري براي آن‌ها سخت‌تر باشد. يعني يا زياد هم براي‌شان مساله‌ي بغرنجي نيست يا اين‌که وحشتناک است و چاره‌اي ندارند يا اين‌که اصلا چنين مساله‌اي براي هيچ کس خيلي مهم نيست جز من و عده‌اي ديگر؟ اين آخري را بعيد مي‌دانم.

پنج‌شنبه 28 شهريورماه سال 1381 خورشيدي


● اگر کسی علاقه‌اي به بحث خودآگاهي، وجود و ذهنيت موجودات دارد، نگاهي به مقاله‌ي Simulation, Consciousness, Existence از Hans Moravec بيندازد. اصولا اين آقاي موراوک را من به شخصه قبول دارم. به گمان‌ام مبدع mobile robot بوده است و مفهوم evidence grids را او به وجود آورده است (اين در map building و localization به کار مي‌رود) و الان هم روي 3D evidence grids کار مي‌کند. جدا از اين،‌ جزو متفکران مهم هوش مصنوعي -آن هم از نوع قوي- حساب مي‌شود و حرف‌اش بي‌خود نيست. و اما اين مقاله:‌ اين مقاله خفن است! درصد بالايي از خوب شدن‌ام را مديون اين مقاله هستم! (گرچه هيچ تضمين‌اي نمي‌دهم که بعدش سالم بمانيد ... مردن راه حل خيلي از مسايل است ولي خودش مشکل بزرگي‌ست.)


● امروز دفاع‌ کردم! تمام شد و رفت پي کارش! واي! عجيب است. هنوز دقيقا نمي‌دانم چه حسي دارم. بيش‌تر مشکوک است. عجيب و مشکوک. بايد فکر کنم.

سه‌شنبه 26 شهريورماه سال 1381 خورشيدي


● من زنده‌ام! هيچ چيزي‌ام هم نشده است! از همه‌ي آدم‌هاي خوب‌اي که در اين مدت نگران‌ام شدند، ممنون‌ام. نمي‌توانم حس دقيق‌ام را نسبت به‌شان بگويم چون به نظرم اضافه کردن چند "خيلي" پيش از "ممنون" و "متشکر" واقعيت مساله را نمي‌رساند.
راستي ... خيلي حرف‌ها دارم، خيلي چيزها مي‌خواهم بگويم، ولي آن‌قدر پر شده‌ام از گفتن که مي‌ترسم بگويم. شايد خوب باشد اين‌طوري نزديک شدن به قضيه: از قديم!
به تدريج نوشته‌هايي از چند وقت پيش‌ام مي‌گذارم. ابتدا از متن‌هايي که بعد از دفاع از پروژه‌ام نوشته‌ام شروع مي‌کنم. به نظرم خيلي مهم‌اند - نمي‌توان گفت جمع‌بندي‌اي 4 سال‌ام هستند ولي بخشي از وضعيت‌ام را مشخص مي‌کنند. البته در اين مورد بايد بگويم که بخشي از اين نوشته‌ها از نظر بعضي‌ها ممکن است جزو darkside من حساب شوند. احتمال‌اش را مي‌دهم که نظر تو نسبت به من به همين دليل عوض شود. اما چاره‌اي نيست. سياست‌زندگي‌ام فعلا اين‌طوري‌ست.
هممم ... ديگر چه؟! آها! تصاوير قبلي Romantical Computational Art هستند! خيلي قشنگ نيستند؟ شايد بعدا در موردشان توضيح دهم. ولي فعلا فقط به در هم تنيدگي و پيچيدگي‌ي "من"، "تو" و "من و تو" با هم بنگر.


........................................................................................

Thursday, January 09, 2003

مي‌بيني؟! من اين‌ام:


مي‌بيني؟ اين تويي:


و مي‌بيني ... اين تويي در ذهن من ...

چگونه مي‌گويي بايد بعضي بودن‌ها را درک کرد وقتي همه چيز به شدت در هم تنيده شده است؟!




........................................................................................

Sunday, January 05, 2003

........................................................................................

Friday, January 03, 2003

● - من خيلي خرم، نه؟
- تو ديوونه‌اي!


........................................................................................

Wednesday, January 01, 2003

● اينک،
در گوشه‌اي از زمان و خاطره‌هاي زمين خاک گرفته
او،
فرزند آدم
فرزند گناه و توبه و اميد
کنار تخت زانو زده است
دست‌ها در هم
چشم‌ها بسته
لب‌ها لرزان
ساعت‌هاي بي‌شمار بي‌رابطه با زمان
خداي نديده‌ي کفرورزيده‌اش را با اشک اين‌چنين فرياد مي‌زند:

خداوندا!
خداوندا!
خداوندا!

×××

سنگ‌ها خاک مي‌شوند،
سنگ بودن محکوم به فناست
قلب‌ها سرخ‌اند
و اگر سنگ شده باشند،
محکوم به آتش گرفتن‌اند
تا دوباره سرخ شوند

اگر راست مي‌گفتم،
آن‌روز که گفتي "چون تو چشم‌هايي نديده‌ام تا به حال"
من نيز مي‌بايست مي‌گفتم "پس چه مي‌گويي از چشم‌هاي‌ات که مرا آتش زده است؟"
آن‌روز که گفتي "شده است قلب‌ات درد بگيرد؟"
من دروغ‌گو بودم اگر چيزي جز "آتش گرفتن‌اش را چه مي‌گويي؟" به تو پاسخ مي‌دادم
و تو،
خود،
خوب مي‌داني که ما هر دو بارها سقوط کرده‌ايم
و بهتر مي‌داني که بال‌هاي‌مان آن‌قدر شکسته شده است که توان پريدن از خودمان را نيز نداريم
من خواستم خودم را فراموش کنم،
من خواستم او را فراموش کنم،
من خواستم تو را نيز فراموش کنم،
ولي مگر شد؟ مگر مي‌تواند اين انسان شکسته چيزي را فراموش کند؟
و تو مگر گذاشتي انسان، انسان بودن‌اش را فراموش کند:
انسان: فرزند اشتباه‌هاي پي‌درپي،
انسان: فرزند خواهش‌ها و سنگيني‌هاي پشت‌ آن
و انسان: فرزند گناه، توبه و اميد!

×××

خدايا!
مي‌شود من دوباره بچه شوم؟
مي‌شود من دوباره ذوق‌مرگ شوم از چيزي؟
مي‌تواني کاري بکني که مرا از اين ورطه بيرون بکشي؟
بايد بتواني او را براي من، مرا براي او، ما را براي ما بکني!
خدايا!
مگر من جز آرامش از تو چه خواستم؟
مگر من از تو چه مي‌خواهم؟
من اگر قول بدهم که ديگر گناه نکنم چه؟
من، قول مي‌دهم آدم خوبي باشم،
فقط من او را مي‌خواهم!
خدايا!
تو را به خدا مرا کمک کن!
خدايا!
خدايا!
خدايا!


چه داغ‌ام! بدجوري! نفس‌ام به سختي بالا مي‌آيد. قلب‌ام سخت مي‌تپد. وضعيت غريبي‌ست. چه کسي مي‌دانست اين‌گونه مي‌شود؟ خودم که حدس هم نمي‌زدم. من، اکنون، آميخته‌اي از احساسات و افکارم. بدجوري مشغول، بدجوري نگران.
گرماي‌اش را به خاطر داري؟
واي! خداي من! داغ شده‌ام. باورم نمي‌شود چنين چيزي را. نمي‌توانم حس خودم را حتي تصور کنم. فراتر از اين حرف‌هاست. نمي‌دانم چه کنم. نمي‌توانم بروم و سرم را بر روي بالشت بگذارم و گريه سر دهم. هيجان‌ام بيش از اين حرف‌هاست. نمي‌توانم بروم و در خيابان بدوم. شوک‌زده‌تر از اين چيزهاي‌ام. وقتي مي‌گويم دنيا براي‌ام عجيب و غريب شده است، شوخي که ندارم. شده‌ام مثل اين بچه‌هاي کوچک که دارند از انتظار چيزي خفه مي‌شوند. انتظاري که براي آن‌ها، ماجراي دو يا سه ساعت است ولي براي من، نمي‌دانم، شايد ماه‌ها و شايد هم سالي. هيچ نمي‌دانم. عجيب است. اصلا نمي‌دانم چه خواهد شد. از آينده به کل ناآگاه‌ام و اين براي يک چون من‌اي -مغرور و توانا به خيلي چيزها- سخت و تحمل ناپذير است. از طرف ديگر، بسيار زود است که بخواهم پرش بلندي داشته باشم. خيلي سخت است (زود است، مي‌ترسم،‌ انرژي‌اش را ندارم،‌ جرات‌اش را ندارم و ...) که بگويم‌اش هر آن‌چه را که بايد بگويم.
ديروز صورت‌اش آن‌قدر به صورت‌ام نزديک شده بود که گرماي پوست‌اش را حس مي‌کردم. وحشتناک بود. فوق‌العاده بود. داشتم آن دفتر خاطرات خيلي کوچک‌ام را –... - براي‌اش مي‌خواندم. اين‌گونه که شد، نمي‌دانم، شايد ناخودآگاه لحظه‌اي ايستادم. براي‌ام بسيار زيبا بود. هيچ وقت چنين چيزي را حس نکرده بودم. حقيقت يک آدم ديگر را حس کردم. چنين چيزي کم پيش مي‌آيد. کاش او مرا دوست داشته باشد. کاش او مرا بسيار دوست داشته باشد. کاش بتوانم (و بتواند) اين دوستي‌مان را بيان کنيم. کاش با هم سازگار باشيم. کاش بتوانم با تمام وجود دوست‌اش بدارم و کاش او نيز اين‌گونه باشد. کاش او بهترين باشد. کاش او هيچ‌وقت نرود. کاش او را هميشه داشته باشم، آن هم نه در موقعيتي که تنها "باشد" که حضور ناب و کامل‌اي داشته باشد. خداي من! ديوانه شده‌ام! کمک‌ام کن!

[از سايه‌ها و گذشته‌ها]


........................................................................................